19.آغوش امن چانیول

1.2K 346 34
                                    

بک هیچوقت آدمی نبود که بخواد به زرق و برق و تجملات بها بده.هیچوقت خونه های بزرگ و لوکس و ماشین های گرون قیمت توجهشو جلب نمیکرد.

از بچگی همه ی این چیز ها رو به چشم دیده بود.تو یه خونه ای بزرگ شده بود که خیلی از دوستای مدرسش میگفتن با قصر هیچ تفاوتی نداره.

هر روز یکی از راننده های پدرش با یکی از ماشینهاش حلوی مدرسه منتظرش وایمیسادن.

لباساش از بهترین برندها بود و عطرهایی که براش تهیه میکردن از معروفترین و ماندگار ترین برندها بود.

با وجود همه ی اینا اون الان به اینجا رسیده بود.جایی که باید با شرمندگی پیش دوستش بمونه و هر روز در فاصله ی زمانی تموم شدن کار کمپانی و رفتن به رستوران مدام بره از جاهای مختلف درمورد هزینه ی تو خونه ای که به قول دوستاش قصر بود حتی یک بار هم صدای خنده ی بلند هیچکدوم از ساکنینش به گوش نرسیده بود.

حتی یکبار هم با لبخند و خوشحالی دور هم سر نیز شام ننشسته بودن.

همه ی اون پول و موقعیت و رفاه مالی حتی برای یک لحظه هم خوشحالش نکرده بودن.

اوایل اعتراضی نداشت.فکر میکرد زندگی یعنی همین‌.همین که همه زیر یک سقف کنار هم نفس بکشن یعنی زندگی.مادرش باهاش خوب بود و حداقل کمی باهاش صحبت میکرد.

همیشه هم اصرار داشت که پدرت خیلی دوستت داره فقط سرش شلوغه چون در حال تاسیس یه کمپانیه جدیده نمیتونه خیلی باهات وقت بگذرونه.

البته تمامی نیازهای مالی بک رو هم مادرش به گوش پدر به قول خودش همیشه شغول کار میرسوند.پس در اون زمان یک وضعیت سفیدی بین همه برقرار بود.

وقتی مادرش رو از دست داد خونه حتی سوت و کور تر هم شد.

تمام نظارت هایی که مادرش ازشون حرف میزد هم تموم شد.

سروصدای خونه بیشتر شده بود اما همشون از جانب هرزه هایی بودن که پدرش برای وقت گذرونی با خودش به خونه میاورد.

البته دو سه سال اول ادای شوهرهای وفادار و داغ دیده رو درآورده بود و به شدت ترحم اطرافیان رو برانگیخته بود.

اما بعدش فعالیتهای شبانش شروع شد و هر شب رو به یک شکل سر میکرد.

بک به شدت از سر و صداها و آه و ناله هایی که از اتاق پدرش میومد متنفر بود و خیلی شبا رو عمدا زودتر از حالت عادی میخوابید تا اون صدا ها رو نشنوه.

آرامش و خواب آروم شبانش به حدی براش مهم بود که بعد از ازدواج مجدد پدرش بعد از یه درگیری شدید لفظی و یک سیلی سنگین از طرف پدرش از قصرشون بیرون زد و داستانش با صاحبخونش شروع شد.

از اون روزی که چان پیشنهاد یه واحد تو یکی از خفن ترین برجهای کشور رو به اسم تقدیر و تشکر از زحماتش بهش داده بود سه روز میگذشت.

Infernal company [Completed]Where stories live. Discover now