59.خط قرمز بیون

1K 234 99
                                    

تا ساعت ۶ صبح تو بیمارستان کنار پدرش موند و باهاش حرف زد.هر چند وقت یکبار تبش رو چک میکرد و با پرستارها حرف میزد.

متاسفانه خودش وقتی پدرش رو برای اولین بار به اونجا برده بود با همه طی کرده بود هیچ دوربینی نباید تو اتاق پدرش باشه تا اون بتونه با خیال راحت بیاد و به پدرش سر بزنه.برای همین حالا هیچ مدرکی وجود نداشت که نشون بده چه کسی رفته به پدرش سر زده و باعث شده حالش اونطوری بد بشه.

ساعت شش صبح بعد از اینکه برای بار هزارم به پرستارهای اونجا تاکید کرد که اجازه ی ملاقات هیچکسی به جز خودش رو برای پدرش ندن از اونجا بیرون زد و برگشت خونه تا دوش بگیره و بره سر کار.

سر کار مدام با بک در تماس بود و بهش قول داد میاد دنبالش و با همدیگه میرن بیمارستان تا گچ پاش رو باز کنن.
حساب قهوه هایی که از صبح خورده بود از دستش در رفته بود و حالا هم اونقدر سرش درد میکرد که مجبور میشد هر چند دقیقه یکبار با دو بند انگشتهاش شقیقه هاش رو ماساژ بده تا کمی از اون درد رو بگیره.

با صدای تقه ای که به در خورد سرش رو بلند کرد و منتظر موند.

در اتاق باز شد و کریس وو داخل شد.

_روز بخیر قربان...گفتن با من کار داشتین.

پوزخندی زد و گفت:
_بفرمایید داخل اقای وو...لطفا در رو هم پشت سرتون ببندین.

**************

صبح کیونگ و کای همزمان با هم از خونه بیرون رفتن و اون تنها موند.اونقدر دلش برای کار تو کمپانی تنگ شده بود که تصمیم داشت به محض اینکه گچ پاش رو درآورد به چان بگه میخواد برگرده سر کار.

فکر میکرد قراره تمام روز رو تو خونهی ساده و حوصله سر بر کیونگ بگذرونه ولی از شانس خوبش نزدیکای ساعت نه صبح زنگ در خونه رو زدن و پشت در کسی نبود به جز بیول نازنین...

کیونگ با بیول تماس گرفته بود و جریان رو براش تعریف کرده بود.آدرس خونش رو هم بهش داده بود و ازش خواسته بود بره پیش بک تا اون تنها نباشه.این عالی بود چون اینطوری هم حوصله ی خودش سر نمیرفت و هم میتونست به بیول کمک کنه.

بیول دختر استرسی ای نبود ولی کمی سردرگم شده بود و اون تمام سعیش رو کرد تا بهش کمک کنه ارامشش رو حفظ کنه و این روزهای آخر رو فقط مرور کنه.

بعد از کمی درس خوندن با همدیگه مشغول حرف زدن بودن و از بیول شنید لو احتمالا از رستوران بره و یه کار دیگه رو شروع کنه.بعد از کلی اصرار و التماس فهمید لو قراره به عنوان منیجر اوه سهون باهاش بره چین و تا ماه اینده برنگرده.

با اینکه خیلی دلش براش تنگ میشد اما خوشحال بود که بالاخره لو از اون رستوران بیرون میاد و میتونه بره خانوادش رو ببینه.

Infernal company [Completed]Where stories live. Discover now