65.حقیقتِ تلخ

1K 220 107
                                    

شام در سکوت خورده شد...
هیچکدومشون اونقدر انرژی نداشتن که بخوان حال دیگری رو خوب کنن...

چان به یه شکل فکرش درگیر بود و بک به یه شکل دیگه.هر دو نفر درگیر بودن اما با لبخندهای فیکی که به هم میزدن تصمیم داشتن تو مسابقه ی کی بهتر میتونه نقش بازی کنه ببینن کدومشون برنده میشه...

چان پیتزا خورد...خیلی زیاد...نه تنها پیتزا که سیب زمین سرخ کرده هم کنارش خورد...ظاهرا میخواست حرفش رو عملی کنه.

_صورتت خیلی قرمز شده...باید یخ بذاریم روش.

با حرص گفت و نگاه تیزی به گونه ی رنگ گرفته ی بک کرد.

دستی به صورتش کشید و گفت:
_زیاد مهم نیست...درد نمیکنه.

چان با هر بار دیدن صورت بک عصبانی میشد.اگه عصر میدونست بیون روی بک دست بلند کرده قبل از خارج شدن از اتاقش حتما دستش رو خورد میکرد. گفت:
_بهت گفتم نرو پیشش...گوش ندادی به حرفم.

بک لبخند کم جونی بهش زد.
_خوب شد که رفتم پیشش...حداقلش اینه الان میدونه تو عمدا اون فیلم رو پخش نکردی...درموردت فکر بد نمیکنه.

چان اخم کرد.
_برام مهم نیست چه فکری درموردم میکنه.

_به هر حال که پدرمه و نظرش درمورد تو...کمی برام مهمه.

اخم چان غلیظ تر شد.
_من نمیتونم کاری کنم که مهرم به دل بیون میونجی بشینه بک...متاسفم ولی این کار ازم برنمیاد.

از نوع گارد گرفتنش مشخص بود اصلااااا از پدرش خوشش نمیاد.خب احساساتشون متقابل بود.چون پدرش هم اصلا چان رو دوست نداشت.

_نمیخوام چنین کاری کنی فقط...گفتم که بدونی.

چان سری تکون داد و از پشت میز بلند شد.به شدت سیر بود و اصلا دیگه نمیتونست به میز غذاخوری نگاه کنه.
_من میرم تو هال...بیا پیشم بشین یکم حرف بزنیم.

سریع از روی مبل بلند شد.
_درمورد چی؟

با نگرانی گفت...چان لبخند گرمی بهش زد و سمتش اومد.دستش رو گرفت و پشت انگشتهاش رو بوسید.

_هر چی که تو دوست داشته باشی.

بک هم لبخندی به روش زد و باهاش همراه شد.سمت هال رفتن و روی مبل دونفره ی مقابل تلویزیون نشستن.چان به پشتی مبل تکیه داد و بک رو کشید سمت خودش.اون هم تو آغوش چان فرو رفت و به سینش تکیه داد.

هر دو به تلویزیون خاموش خیره شده بودن و کسی سر صحبت رو باز نمیکرد.در اخر بک کسی بود که تصمیم گرفت اون سکوت آرامش بخش رو از بین ببره‌

_یه سوال بپرسم؟

به چهره ی مظلوم پسر تو آغوشش خیره نگاه کرد.
_چی؟

_مشکل تو و پدرم از کی شروع شد؟

الان واقعا وقت پرسیدن این سوالات و جواب دادن بهشون نبود.ولی چیکار میتونست بکنه؟خودش گفته بود درمورد هر موضوعی که بک دوست داره حرف بزنن.

Infernal company [Completed]Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon