94. قلب تازه

842 212 60
                                    

کای خیلی دوست داشت بتونه دوست خوبی برای چانیول باشه و اجازه بده به راحتی از سفرشون لذت ببرن. اما طی روزهای اخیر اونقدر کار سرش ریخته بود که حتی مجبور شد شب گذشته رو تو کمپانی بخوابه چون صبح خیلی خیلی زود باید یکی از پروژه ها رو تکمیل شده برای تیم اجرا میفرستاد.

برای همین صبح به محض اینکه پروژه رو ارسال کرد به بکهیون پیام داد که بهشون نیاز داره و بهتره هرچه سریعتر برگردن. حالا دیگه یه دوش آب گرم و دو ساعت خواب آروم روی تخت گرم و نرمش تبدیل به یه رویای دست نیافتنی شده بود.

پشت میزش که این روزها داشت ازش متنفر میشد نشسته و سرش رو روی میز گذاشته بود تا فقط کمی بتونه به چشمهاش استراحت بده.
صدای باز و بسته شدن در رو شنید و بلافاصله شروع به غر زدن کرد.

_ خانم مین باور کن اگه حرف از یه پروژه ی دیگه بزنی خودمو از همین پنجره پرت میکنم پایین.

_ کسی نخواسته از یه پروژه ی دیگه حرف بزنه جناب معاون.

با شنیدن صدای کیونگ لبخندی روی لبهاش نشست و بعد سرش رو از روی میز بلند کرد.

_ آه... دقیقا همون چیزی که نیاز داشتم.

کیونگ در رو پشت سرش بست و داخل شد. داخل اتاق نسبت به دیروز خیلی بهم ریخته تر بود. چندین فنجون روی میز کار همدیگه چیده شده بود. جعبه ی خالی پیتزا کنار مبل بود و کت کای هم کاملا چروک شده و روی مبل افتاده بود.

_ چه خبر شده اینجا؟ از صبح چطوری وقت کردی اینهمه اینجا رو بهم بریزی؟ واسه ی صبحونه پیتزا خوردی؟

کای خمیازه ی بلندی کشید و گفت:

_ اوه خوب شد گفتی. یادم رفته بود صبحونه بخورم.

_ پس اینا برای کیه؟ همه چیز روبراهه؟

_ البته که روبراهه... چانیول هیونگ و بک دارن خوش میگذرونن. سهون و دوست پسر جدیدش قراره تو انگلیس همدیگه رو ملاقات کنن و دیورز نزدیک به دو ساعت مخ منو خورد. هگه ی پروژه ها رو تونستیم سر وقت تحویل بدیم. منم که الان تو تعطیلاتمم نمیبینی چقدر داره بهم خوش میگذره؟

با یه لحن بیخیال گفت و به آخرای حرفش که رسید رسما داشت گریه میوفتاد. کیونگ نگاهی به چهره ی خسته و داغونش انداخت و گفت:

_ دیروز تا کی اینجا موندی؟

_ نتونستم برم خونه.ونقشه هایی که یوتا تحویل داده بود نقص داشت و مجبور شدم بمونم تا درستشون کنم.

چشمهای کیونگ از شنیدن این جمله گرد شدن.

_ واقعا تا صبح همینجا موندی؟

_ مجبور بودم. باید بگم اون مبل کوفتی رو عوض کنن. همه ی بدنم درد گرفته

بعد هم از پشت میز بلند شد و کش و قوسی به بدن خشک شده‌اش داد تا بتونه به کارهای امروزش برسه.

Infernal company [Completed]Where stories live. Discover now