48.وسیله ی سیاه مهم

1.1K 287 68
                                    

بک رو تخت بیمارستان بیهوش بود.چند دقیقه بعد از اینکه تو آغوشش از حال رفت جونگ و آمبولانس همزمان رسیدن و بک رو منتقل کردن بیمارستان.

راوی به جونگین هم خبر داده بود و اون خودشو با نهایت سرعت رسونده بود و بعد از دیدن وضعیت نابود بک خیلی اصرار و تاکید داشت که کیونگسو و لوهان و بیول چیزی از اتفاقی که افتاده نفهمن چون این بار هیچ چیزی جلودار کیونگ نبود که بلایی سر چان نیاره...

هرچند اون در اون لحظه این چیزها براش مهم نبود...فقط میخواست زخم های بک پانسمان شه و بک بهوش بیاد.راوی قول داده بود مطبوعات از این اتفاق بویی نبرن و اونا بتونن با خیال راحت به بیمارستان برن و پروسه ی درمان بک رو شروع کنن.

حالا ساعت هشت شب بود و دکتر بعد از بررسی مجدد وضعیت پاهای بک چان رو به اتاقش دعوت کرده بود تا شرایط حدید رو براش توضیح بده.بک بهوش اومده بود اما نمیذاشتن چان ببینش.

میگفتن دکتر باهاش حرف زده و باید با چان هم حرف بزنه تا بعدش با مشورت هم تصمیم درست برای درمان بگیرن.

با وجود اینکه بینهایت دلش میخواست کنار تخت بک بشینه و در مورد اتفاقی که افتاده باهاش حرف بزنه ولی  باید از وضعش خیالش راحت میشد تا بتونه بره با ووجین حسابشو صاف کنه.

هرچند کمی بعد ووجین بهش پیام داده بود:
_قبل از انجام هر حرکتی خوب فکرهاتو بکن رئیس پارک...میدونی که کافیه دهنمو باز کنم تا دوست پسر ظریف و فلجت برای همیشه ترکت کنه...

حالا دیگه شکستن گردنش واجب شده بود...هرچقدرهم که ازش متنفر بود و میخواست سر به تنش نباشه ولی بک براش اولویت داشت و باید از وضعیت پای بک باخبر میشد.برای همین بدون اینکه بخواد به خواسته ی قلبیش مبنی بر رفتن و ریختن تمامی دندونهای ووجین تو دهنش بها بده مثل پسرهای خوب روی مبل روبروی میز دکتر نشست و منتطر موند تا دکتر شرایط رو براش توضیح بده.

دکتر بعد از اینکه درخواست دو فنجان قهوه از منشیش کرد روی صندلی پشت میزش نشست و به چهره ی نگران و مضطربش خیره شد.

_آقای پارک متاسفانه خبرهای خوبی براتون ندارم.

چان منتظر به دهان دکتر چشم دوخته بود.

_مچ پا از اتصال چند استخوان تشکیل شده و اطرافش رو دسته ای از عروق و اعصاب فرا گرفتن.اعصاب حسی بسیار مهم و بسیار ظریف.با توجه به سی تی اسکنی که از آقای بیون گرفتیم متاسفانه متوجه شدیم استخوان ظریف وسط که اعصاب مهمی اطرافش رو احاطه کردن کاملا خورد شده و وضعیت اعصاب رو دقیق نتونستیم ببینیم اما حدس میزنم وضعیت جالبی نداشته باشن...

_خب...

دکتر مکث کرد و لبهاش خط شد.

_چرا چیزی نمیگین؟

Infernal company [Completed]Where stories live. Discover now