60.جبران لطف

1K 215 115
                                    

❗پارت با اسمات شروع میشه دوستانی که دوست ندارن نخونن❗

بک روی تخت افتاده بود و چان روش خیمه زده بود.حتی فرصت نفس کشیدن هم بهش نمیداد و از بوسه های تند و حرصی و گازهای زیادی که از لبهاش میگرفت مشخص بود خیلی عصبانیه‌.

از صبح هردو با هم لج کرده بودن و بحث میکردن و بک مطئن بود وقتی برگردن خونه یه دعوای درست و حسابی خواهند داشت.اما به هیچ عنوان فکرش رو هم نمیکرد که دعواشون به تخت خواب ختم شه.

چان بی وقفه لبهاش رو میبوسید و مک میزد طوری که بعد از چند دقیقه بک دیگه لبهاش رو حس نمیکرد.
نفس کم آورده بود و دستش که روی شونه ی چان بود رو به بازوش میکوبید تا کمی عقب بره و بهش فرصت نفس کشیدن بده.

چان هم برای اینکه بهانه ای دستش نده تا مانعش بشه بین بوسه هاش برای یک ثانیه سرش رو عقب میکشید و دوباره میبوسیدش.اما یک ثانیه واقعا برای بک و ریه های حساس شدش کم بود.

کمی بعد چان لبهاش رو از روی لبهای بک برداشت و سمت خط فک و بعد گردنش رفت.این بار پوست گردنش رو نمیبوسید...محکم گاز میگرفت و میمکید و در آخر زبونش رو روی اون قسمتی که گاز گرفته بود میکشید و خیسیش باعث میشد حال بک به شدت خراب تر از قبل بشه.

به بدبختی اعتراض کرد
_یاااا...وحشی...

چان محکم تر از قبل پوست گردنش رو گاز گرفت و باعث شد صداش بالاتر بره‌
_چه غلطی داری میکنی؟

سر چان داد زد و خودشو تکون داد که از زیرش بیاد بیرون.
چان بدون اینکه بهش مهلت بده به مچ هر دو تا دستش چنگ زد و روی تخت کوبید و پینش کرد.
با صدای بم و هاسکی طورش همونطور که از شدت عصبانیت نفسهای منقطع میکشید کنار گوشش گفت:
_بهت چی گفته بودم؟گفتم حق نداری فعلا بیای سر کار...

گاز محکمی از لاله ی گوش بک گرفت و باعث شد بک سرش رو عقب بکشه تا بتونه جلوشو بگیره هرچند بی فایده بود.
_بهت گفتم فعلا سر کار نمیای و تو...بدون اینکه به حرفم گوش بدی پاشدی اومدی اونجا...چرا؟؟؟

بک خواست با عصبانیت جوابشو بده که چان نذاشت و لبهاش رو محکم کوبید روی لبهای متورمش و دوباره با حرص بوسیدش.
اون کسی بود که باید عصبانی میبود.با اینکه پاش رو از گچ دراورده بود و میتونست به زندگی عادیش برگرده چان با نهایت بدجنسی  بهش گفته بود حق نداره برگرده سر و کار و امروز واقعا کاری کرده بود که بک دلش میخواست طوری بزنتش که خون بالا بیاره...

کمی بعد چان دستهای بک رو که به تخت پین کرده بود ازش جدا کرد و سمت دکمه های پیرهنش برد و یکی یکی بازشون کرد.

بک زیرش وول خورد و وقتی لبهاشون جدا شد گفت:
_حتی فکرشم نکن...از دستت عصبانیم نمیتونی اون غلطی که تو ذهنته رو بکنی

چان تو صورتش پوزخند زد و دستی که جلو اومده بود تا مانعش بشه رو پس زد.
_من وقتی عصبانیم اصلا آدم ارومی نیستم بیبی.در حالت عادی اگه کای یا سهون همچین کاری کرده بودن الان تک تک ظرفهای خونه رو تو سرشون خورد کرده بودم.

Infernal company [Completed]Waar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu