5.رئیس پارک مرموز

1.1K 363 20
                                    

از دومین ملاقات با پارک چانیول تو اتاقش پنج روز میگذشت و این پنج روز جزو سخت ترین روز های زندگی بکهیون حساب میشد.

در طول روز و داخل رستوران به تمامی کائنات التماس میکرد که کسی امروز هوس نکنه بیاد رستوران غذا بخوره یا داخل شرکت کسی از طبقه ی دوم نخواد یه نامه رو در اسرع وقت به دست یکی دیگه تو طبقه ی هشتم برسونه طوری که شب ها وقتی ساعت ۱۱ شب تو اتاقش رو تخت ولو میشد جوری به خواب میرفت که اگر خانم هایری همسایه ی مسنش که چشماش سوی کمی داشت بالای سرش قرار میگرفت فکر میکرد مرده و از ترس تمام محله رو خبر میکرد

قضیه از این قرار بود که همون روز بعد از اون مکالمه ی جهنمی و عذاب و استرسی که بک متحمل شده بود راس ساعت ۸ صبح خبر استخدام کارمند جدید پابلیش شده بود و الان شاید کسی تو کره نمونده بود که این خبر رو نخونده باشه.
چشمای کیونگ که به گشادترین حد خودش رسیده بود و تا نیم ساعت اول هیچی نمیتونست بگه و فقط ناظر برخورد صمیمی همکارانش با عضو جدید کمپانی بود. اما بعد از اینکه از شوک بیرون اومد هم طبق انتظارات بک رفتار نکرد.

بک فکر میکرد حداقل حدود دو هزارتا سوال ازش بپرسه که چطوری نظر رئیس برگشته و اون الان اینجاست و کلی سوال دیگه اما در کمال تعجب کیونگ فقط یه لبخند عمیق تحویلش داده بود و محکم بغلش کرده بود و بهش تبریک گفته بود. بعدشم خودش داوطلبانه جلو افتاد تا اطراف رو به بک نشون بده.

این خوشحالی ها و هیجانات فقط مربوط به یک ساعت اول از اولین روز کاریش تو شرکت بودن
از فردای اون روز تمامی کارکنا با بک یجور دیگه رفتار میکردن.

کسی کوچکترین کاری هم داشت اسمشو صدا میکرد و این موضوع باعث میشد بک بینهایت از اسم خودش متنفر بشه. میزی که متعلق به بک بود میز شماره ی ۵۷ بود که شاید افراد دیگه فکر میکردن خیلی اتفاقی این میز بهش رسیده در حالیکه بک خودش خوب میدونست رئیس این شرکت چه آدم کثافطیه و اینطوری خواسته بهش بفهمونه که کلی هم منت سرش گذاشته که الان اینجا مشغول به کار شده پس باید دو دستی این کار رو بچسبه چون از اینجا که بره بیرون کسی حتی جواب سلامش رو هم نمیده.

هرچند میز داشتن یا نداشتن خیلی هم به کار بک نمیومد چون عملا مدت زمانایی که میتونست پشت اون میز روی صندلی بشینه از مدت زمانایی که دستشویی میرفت هم کمتر بود.

قسمت تلخ ماجرا این بود که کارهایی که بهش میدادن هیچ ربطی به حرفه اش نداشت.نامه ی کارفرمای طبقه ی اول رو به دست معاون که طبقه ی دهم شرکت بود بردن جزوی از کارهای مربوط به حرفه اش تو دانشگاه براش تعریف نشده بود.اما قطعا جزوی از کارهای یه پادوی بیچاره که از قضا مورد توجه ویژه ی رئیس قرار داشت بود.

تو فکر بود و جزو معدود دفعاتی بود که بیشتر از دو دقیقه روی صندلی پشت میزش نشسته بود که با بشکنی که جلوی صورتش زده شد از جا پرید و به فرد کناریش نگاه کرد.

Infernal company [Completed]Où les histoires vivent. Découvrez maintenant