72.کای دهن لق

914 214 64
                                    

با آرامش از قهوه ی مقابلش نوشید و خیره به پسر جوون مقابلش شد.وقت زیادی نداشت و باید تو همین چند دقیقه تمامی ابهاماتی که طی چند وقت اخیر تو ذهنش ایجاد شده بود رو رفع میکرد تا بعدش میتونست یه تصمیم درست بگیره...

_قربان ببخشید...من هنوز متوجه نشدم که این ملاقات یهویی رو مدیون چیم

رو به جلو خم شد و بدون اهمیت دادن به صدای جیغ دختر بچه ی کوچولویی که چند میز اونطرف تر تو بغل مادرش بود اهمیتی نداد.

_این روزها خبری ازت نیست...توقع بیشتری ازت دارم کریس...باید بفهمم تو سر پارک چانیول چی میگذره...این سکوتت در این روزها واقعا متعجبم میکنه

کریس آهی کشید و سرش رو پایین انداخت.یک ساعت پیش وقتی بیون میونجی بهش پیام داده بود و ازش خواسته بود تو یکی از کافه های ساده در مرکز شهر همدیگه رو ملاقات کنن خیلی خوب فهمیده بود که برای جواب پس دادن احضار شده.

_اتفاق دیگه ای نیوفتاده...فقط با رئیسای چند تا از کمپانیای دیگه که اسماشون رو براتون فرستادم جلسه داشته و کیم کای پروژه رو برای همشون یکبار از اول شرح داده...

_دیگه چی؟

_بک از دیروز باهاش سرد رفتار میکنه و دیروز حتی وقت ناهار ازم خواست بعد از کار بریم بیرون و خوش بگذرونیم اما بعد از ظهر وقتی تو پارکینگ منتظرش بودم معاون کیم اومد و بهم گفت برنامه ی بک عوض شده و شام قراره با دوستش دو کیونگسو بره بیرون...

بیون اخم کرد و گفت:

_برای چی به حرفش گوش دادی؟باد منتظر بک میموندی...واضحه که دوست ندارن به بک نزدیک شی...

_چیکار میتونستم بکنم؟بک رو به زور با خودم ببرم؟خودش کمی بعد بهم پیام داد و ازم عذرخواهی کرد که کاری براش پیش اومده و امروز نمیتونه منو ببینه...

_هنوزم تو اتاق پارک میمونه؟

_بله هنوز اونجاست...

_برخورد بقیه باهاش چطوره؟

الان نگران رفتار بقیه با پسرش شده بود یا نگران رفتار بقیه با یه بیون بود؟

کریس کمی مکث کرد و بعد در پاسخ گفت:

_زیاد بهش سخت نمیگیرن...فقط وقتی میبیننش با همدیگه پچ پچ میکنن و دیگه مثل قبل بهش لبخند نمیزنن...یکم دارن زیاده روی میکنن...اون بچه کار بدی نکرده که لایق این چیزا باشه...

بیون پوزخندی زد و کمی دیگه از قهوش نوشید.

_پسره ی احمق...دیگه چه اتفاقی باید براش بیوفته که از اون کمپانی خراب شده بیاد بیرون؟مثل مادرش یه آدم وابسته و ضعیف بار اومده...

کریس با لبهای خط شده به دستهای مشت شدش از زیر میز نگاه کرد.بک وابسته و یا ضعیف نبود...تو این مدت به خوبی متوجه شده بود اون پسر فقط خیلی مهربون بود...

Infernal company [Completed]Where stories live. Discover now