56.کایِ مست

844 236 94
                                    

به جونگ پیام داد و نوشت:
_کار بک نبوده...فردا درموردش باهات حرف میزنم.

به محض اینکه در خونه رو باز کرد صدای بلند بک رو شنید.
_بیول...گفتم من خوبم میتونم از خودم مواظبت کنم برو دیگه...یکم دیگه شیفتت شروع میشه چویی دعوات میکنه ها

حالش بد بود...هنوز هم عصبانی بود...از دست بیون،از دست کریس،از دست بیول که زود تر بهش همه چی رو نگفته بود،از دست خودش که یهو اونقدر داغ کرد و عصبانی شد که در مورد بک زود قضاوت کرد.یعنی تمام اون لحظاتی که با هم گذرونده بودن تاثیری نداشت؟...اونقدر به بک بی اعتماد بود که با اولین چیزی که دید قضاوتش کرد؟

حقیقت این بود که انقدر در طول این چند وقت درگیر این بود که اعتماد بک رو نسبت به خودش جلب کنه که کاملا فراموش کرده بود اعتماد یه حس دو طرفست.یعنی هر دو طرف باید به هم اعتماد کنن.بک به اون اعتماد کرده بود ولی اون...

اون هنوز هم تو ناخودآگاه ذهنش بک رو به عنوان پسر بیون میدید.چون بیون آدم خیانتکاری بود پس بک هم اینطوری بود...این رو به ذهنش قبولونده بود و حالا از خودش بابت این طرز تفکر عصبانی بود.اون از جوونیش خیانت رو دیده بود،حس کرده بود،باهاش زندگی کرده بود.

مادرش...نزدیک ترین فرد زندگیش بهش خیانت کرده بود و اون حق داشت نسبت به بقیه ی آدما بی اعتماد بشه.شاید هم بخاطر همین انقدر داغ کرد و مغزش سریع نتیجه گیری کرد که بک کسی بوده که اون عکسها رو برای پدرش فرستاده.

دستی به صورتش کشید و نفس حبس شدش رو بیرون داد.بک بی گناه بود...اون هیچ کاری نکرده بود و خودش کسی بود که به وقیحانه ترین شکل ممکن بهش شک کرده بود.
باید از خودش خجالت میکشید و بخاطر زود قضاوت کردنش از بک عذرخواهی میکرد.اما نمیتونست به بک بگه چه اتفاقی افتاده.بک نباید میفهمید کریس واقعا چطور ادمیه...این باعث میشد بیون و کریس به خیال اینکه تونستن اون رو گول بزنن بازیشون رو ادامه بدن.

بک که صدایی نشنیده بود یه لحظه پشتش لرزید که نکنه ووجین اومده باشه سراغش.ولی اون عوضی اصلا رمز در خونه ی بک رو نداشت.برای همین ویلچیرش رو به سمت هال حرکت داد و وقتی به وسط هال رسید چان رو دید که صورتش رو پشت دستهاش پنهان کرده و کنار در وایساده.

_چان؟
با کنجکاوی پرسید و به سمتش رفت.

چان سرش رو بلند کرد و با دیدن چهره ی کیوت و معصوم بک لبخند خسته ای به روش زد.
_من در مورد این موجود شیرین چطور تونستم همچین فکری بکنم؟

تو دلش گفت و سمتش حرکت کرد.

_چرا جواب پیامامو ندادی؟نتیجه چی ش...

چان بهش رسید و روی بک که رو ویلچیر نشسته بود خم شد و بدون اتلاف وقت لبهاش رو داخل دهنش کشید و عمیق مکید.

Infernal company [Completed]Where stories live. Discover now