96. نقطه ی پایان بیون

827 215 22
                                    

دو روز گذشت. بیون تا یک ساعت دیگه باید برای عمل آماده میشد و بک از ساعت هفت صبح جلوی در خونه منتظر بود تا بتونه بره داخل و پدرش رو برای عمل حاضر کنه. طی دو روز گذشته استرس خیلی زیادی رو تحمل کرده بود.

با دکتر پدرش صحبت کرده و ازش شنیده بود که اون قلب رو برای کسی دیگه خواسته. قلب برای پدر کریس بود و دیروز عمل پیوند انجام شده بود. حالا حتی نمیتونست از پدرش بپرسه برای چی از قید اون قلب گذشتی و حاضر شدی چنین ریسکی روی جونت بکنی؟ دکتر گفته بود که باطری گذاشتن هم قرار نیست کمک خیلی زیادی به مرد مسن بکنه و در هر صورت خطر همیشه وجود داره.

از ماشین پیاده شد و دستی به صورتش کشید. هوا سرد و خشک بود و دستهاش رو اونقدر خارونده بود که زخم شده بودن. نگهبان با دیدنش بیرون اومد و دلیل اونجا بودنش رو ازش پرسید. بعد از تماسی که با داخل ساختمان گرفته شد فهمید پدرش بیدار شده و داره دوش میگیره. به همین دلیل ماشین رو داخل برد و کمی بعد طول سالن پذیرایی رو طی میکرد.

چان میخواست باهاش بیاد و تنهاش نذاره ولی اون میدونست که چان نمیتونه جلوی زبونش رو بگیره و تیکه نندازه برای همین ازش خواهش کرد اون به کارهای کمپانی برسه و خودش میتونه ککار پدرش باشه و ازش مواظبت کنه. با اینحال چان گفت برای ساعت یازده حتما خودش رو میرسونه و اون نتونست مخالفتی با این حرفش بکنه.

داشت قدم میزد که صدای تق تق کفشهای پاشنه بلندی رو شنید. سرش رو بلند کرد و به چهره ی سرد و جدی یون ته هی روبرو شد. سرش رو خم کرد و مودبانه سلام کرد.

_ سلام خانم بیون. صبح بخیر.

ته هی با دیدنش پوزخندی زد و ازش رو برگردوند.

_ اومدی نشون بدی پسر خیلی خوب و وفاداری هستی؟

یه تای ابروش بالا رفت.

_ ببخشید؟

_ اون روز گفتی پنج سال از زندگیتون رو گرفتیم پس دیگه باید دست از سرتون برداریم. اما حالا اومدی اینجا تا پدرتو رو بدرقه کنی.

دستش رو تو موهاش فرو کرد و گفت:

_ خود شما برای چی اینجایین؟ اون روز میگفتین میخواین ترکش کنین و حتی فکر میکردین دیوونه شده.

_ منم مثل تو دارم تظاهر میکنم همسر خوب و وفاداری‌ام بکهیون.

زن روی مبل نشست و با دست اشاره کرد اون هم روی مبل مقابلش بشینه.

_ میگن احتمال اینکه این عمل موفقیت آمیز نباشه خیلی کمه. احتمال زیر عمل بمیره. حتی اگه نمیره هم احتمال اینکه از بیهوشی مطلق بیرون نیاد و بره تو کما هم هست.

_ خب... الان چرا دارین این چیزها رو میگین؟

ته هی با لبخند تابی به موهاش داد و گفت:

Infernal company [Completed]Where stories live. Discover now