62.خنده های از ته دل

973 228 79
                                    

روزها به آرومی سپری میشد...دو روز پیش بک گچ پای دیگش رو هم باز کرده بود.
این بار حاضر شده بود جلسات فیزیوتراپیش رو منظم شرکت کنه تا بتونه تعادلش رو روی هر دو پاش حفظ کنه.

دکتر به شدت تاکید کرده بود که به هیچ عنوان تا یک ماه اول نباید مدت زمان زیادی سر پا بایسته و بیشتر از اینکه این موضوع رو به بک بگه به چان تاکید کرده بود.

تقریبا همه چیز در نهایت ارامش سپری میشد.بعد از اتمام ساعت کاری هر دو نفر با هم از شرکت بیرون میزدن و گاهی در سطح شهر میگشتن...گاهی عصرونشون رو داخل کافه ی محبوب بک که از دوران دانشجویی عادت داشت با کیونگسو به اونجا بره میخوردن...گاهی سینما میرفتن و فیلم میدیدن...گاهی با هم باشگاه میرفتن و بک یه گوشه مینشست چان رو نگاه میکرد تا اون ورزش کنه یا براش تعداد ست هاش رو میشمرد و برای اینکه اذیتش کنه عمدا درست نمیشمرد تا چان خسته بشه و بهش غر بزنه.

در کل حالا که بک بخاطر پاهاش محدودیت خاصی نداشت بیشتر با هم وقت میگذروندن و واقعا هم به هردوشون خوش میگذشت.

چان به شدت اصرار داشت که بک تپل شده و همش هم بخاطر شیرینی های محبوبشه که اگه جلوشو نگیره تا روزی ده تا رو میخوره...توصیه ی حرفه ایش هم این بود که بک هم کم کم باشگاه رفتن رو شروع کنه و از مربی خصوصیش بخواد برای اون هم برنامه ی ورزشی بچینه...

اما خب بک به هیچ عنوان موافق نبود.چون مهم نبود چقدر تو باشگاه جون بکنه و عرق بریزه...بعد از اینکه از باشگاه برمیگشت بلافاصله با پیتزا یا شیرینی همه ی کالری هایی که سوزونده بود رو جایگزین میکرد.

از اخرین باری که بک از چان خواست برن به پدرش سر بزنن نزدیک به دو هفته میگذشت و چان به هیچ عنوان اشاره ای بهش نکرده بود.خودش میرفت و به پدرش سر میزد اما اصلا اشاره ای به این موضوع که بک رو هم با خودش ببره نمیکرد.

دوست نداشت چان رو تحت فشار بذاره ولی واقعا دوست داشت با پدر چان اشنا بشه...انگار که با انجام این کار تو رابطشون قدم بزرگی برداشته بودن.

چان خیلی باهاش مهربون بود و خارج از فضای کار باهاش شوخی میکرد و میخندوندش...هیز بازی براش درمیاورد و باعث میشد به شدت خجالت بکشه ولی این وجهش رو هم دوست داشت.

تو محیط کار به جدیت سابقش بود و بک بعضی وقتا واقعا ازش میترسید.حتی یکبار هم بلند سرش داد زده بود و تو جمع دعواش کرده بود.اونقدر بد باهاش حرف زده بود و داد زده بود سرش که به وضوح میتونست نگاه ترحم آمیز همکارانش رو روی خودش حس کنه.

فقط بخاطر اینکه تازه تو اون موقعیت قرار گرفته بود و هموز چیز زیادی بلد نبود...
تا اخر ساعت کاری چان با اخم و تخم باهاش حرف میزد و خیلی باهاش بداخلاق بود اما به محض اینکه ساعت کاری تموم شد و برگشتن خونه چان محکم بغلش کرده بود و کلی بوسیده بودش.

Infernal company [Completed]Where stories live. Discover now