77.مادر فداکار

913 220 38
                                    

کیونگ مست و سرخوش فریاد میزد و با صدای بلند میخندید.تو زندگیش اونقدر بهش خوش نگذشته بود و احساس سرزندگی نکرده بود که الان میکرد...انگار که زیر پاهاش خالی شده باشه و دو تا بال نامرئی درآورده باشه و روی ابرا پرواز کنه

اگه میدونست موتور سواری اونقدر حال میده و جذابه هرچی پول داشت میداد و یه موتور شبیه به موتور کای میگرفت.البته که دستایی که از پشت دور کمرش حلقه شده بود و نفسهای گرمی که به گردن و گوشش میخورد و با وجود باد سردی که به صورتش میخورد تاثیر بیشتری داشتن هم در این حال خوب شریک بودن.

بعد از اینکه از کمپانی بیرون زده بود کای رو دیده بود.کای اصرار داشت بیرون برن چون حرفهای مهمی باید بهش بزنه و اون در آخر موافقت کرده بود و با هم قرار گذاشته بودن کمی بیخیال بدبختی های دور و برشون بشن و فقط خوش بگذرونن...فقط خوش بگذرونن

البته که اولش تصمیم داشت قبول نکنه ولی موتور کای اونقدر جذاب و وسوسه انگیز به نظر میومد که نتونست مخالفت کنه و در آخر شکست خورد و باهاش همراه شد.

از سر شب بارها ازش پرسیده بود مدل موتورش چیه و تقریبا چقدر قیمتشه تا بتونه تحقیق کنه و شاید یکی مثلش رو برای خودش بخره اما اون پسر بدجنس هیچ اطلاعاتی بهش نداده بود و گفته بود موتور برای بچه ها خطرناکه...

پسره ی احمق...

حقیقتا دلش میخواست بک رو ببینه و با هم حرف بزنن اما چشمهای کای اونقدر مظلومانه بهش خیره شده بودن که نتونست مخالفت کنه و حالا خیلی از این بابت خوشحال بود که موافقت کرده و با کای همراه شده.

نامردی بود که بک رو به حال خودش رها کنه و ندونه دوستش چیکار میخواد بکنه ولی خب بک هم شب با پدرش قرار داشت و اون میتونست بجای منتظرش موندن تو خونه بیرون بره و با کای مست کنه.که همین کار رو هم کرده بود.

تا حدودای ساعت دو نیمه شب تو خیابونا موتورسواری کردن و کیونگ اونقدر فریاد زد و با صدای بلند خندید که تقریبا حنجرش رو از دست داد.
حالا هم کنار رودخانه ی هان روی زمین نشسته بودن و به آسمون نگاه میکردن.

برخلاف عصر که کای گفته بود میخواد باهاش حرف بزنه هیچ حرف خاصی باهاش نزده بود و بیشتر از همیشه سکوت کرده بود‌...

_آخرین باری که انقدر شاد بودم رو یادم نیست.

با نهایت صداقت به کای گفت و بعد از خنده ی مستانه ای که کرد ادامه داد

_قبلنا بیشتر خوش میگذروندم...انگار هرچی بزرگتر شدم یادم رفت چطوری باید خوش گذروند.

کای به جای اینکه به اسمون نگاه کنه به کیونگ نگاه میکرد و بهش لبخند میزد.اون شب کیونگ بیشتر میخندید و چهرش درخشان تر از قبل به نظر میرسید.

Infernal company [Completed]Where stories live. Discover now