9.نفرت چانیول

1.2K 351 25
                                    

رقیب کاری پدرش شده بود.به همین راحتی.چیزی که تمام زندگیش ازش فرار کرده بود.آخرین چیزی که تو زندگی میخواست مقابل پدرش قرار گرفتن بود.نه چون میترسید یا اعتماد به نفسش رو نداشت.

فقط بخاطر اینکه دوست نداشت حرمت بین خودش و پدرش بیشتر از این خورد بشه.در واقع پدرش تنها کسی بود که از خانواده ی کوچیکشون براش مونده بود و دوست نداشت اون رو هم با دستای خودش از دست بده.

مادرش رو بر اثر سرطان توی ده سالگی از دست داده بود و فقط پدرش براش مونده بود.هرچند رابطه ی اون و پدرش هیچوقت مثل بقیه ی پدر و پسر ها نبود.

پدرش مجبورش کرده بود رشته ی فعلیش رو بخونه و دلیل اصلیش هم این بود که نمیخواست بعد از مرگش کمپانی دست فرد غریبه بیوفته و تمام زحماتی که تا اون روز کشیده بود دود بشه و بره هوا.

از زمانی که دانشگاه قبول شده بود هم سایه ی سنگین پدرش از روش کنار نرفته بود و رو روی خودش حسش میکرد.تو دانشگاه پچ پچ هایی که درموردش بود رو میشنید و نمیتونست چیزی بگه چون نسبتا حرفها درست بودن.

_میگن پسر مهندس بیونه.

_آره شنیدم با پارتی بازی اومده.میگن استادا هم پدرش و میشناسن و پدرش کلی سفارششو به استادا کرده.

_بیکاره اومده دانشگاه؟من اگه بابایی مثل مهندس بیون داشتم تمام زندگیم رو تو سفر میگذروندم.گور بابای درس و دانشگاه.دو سه روز دیگه هم که کمپانی برای خودش میشه.

_حالا این درسش تمومم بشه کارش تضمین شدست.ما باید بریم جون بکنیم شاید بتونیم یه جایی مشغول شیم.

کلی تیکه و کنایه و غیبت شنیده بود و هیچوقت هم همکلاسی هاش باهاش دوست نشده بودن و اونایی هم که نزدیک میشدن بهش فقط برای این بود که به کمپانیه پدرش معرفی بشن و بتونن شغل تضمین شده ای داشته باشن.

تنها کسی که بدون کوچکترین چشم داشت و توقعی باهاش دوست شده بود کیونگ بود که دوستیشون هم مربوط به ده سال پیش بود که با هم همسایه بودن و هنوز وارد دانشگاه نشده بودن.اون زمان کیونگ تا حدی به زندگیه مرفه بک حسادت میکرد اما به مرور که رابطه ی سرد اون پدر و پسر رو دیده بود ظاهرا تصمیم گرفته بود تمام کم محبتی های پدر رو برای پسر جوون جبران کنه.

خودش میدونست کیونگ زیاد به معماری علاقه نداره یعنی یجورایی به هیچ رشته ی خاصی علاقه نداشت اما چون نمیخواست ازش جدا بشه و هواشو داشته باشه و احتمال میداد شاید بعدا بتونن با همدیگه یک جا هم مشغول به کار شن اومده بود رشته ی معماری و در کنار بک مشغول شده بود.

تا پنج سال قبل کمپانی sky که کمپانیه پدرش بود اگه بهترین کمپانی نبود حداقل در لیست ده تا کمپانیه برتر بود.

تا زمانی که رئیس کمپانیه pcy که یکی از بزرگترین رقیبای حرفه ای پدرش بود عوض شد و پارک چانیول ریاست کمپانیش رو از پدرش که ظاهرا از ریاست خسته شده بود گرفته بود و البته پدر خودش هم با دوست دخترش که همسر فعلیش بود سرگرم بود و به اون شکل دیگه به کمپانی بها نمیداد و تصمیم داشت مسئولیت کمپانی رو به بک بسپره.همونطور که برنامه ریزی کرده بود.

Infernal company [Completed]Waar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu