63.فیلم هتل

1K 216 90
                                    

برای بار دهم پیامی رو که نیم ساعت پیش سهون براش فرستاده بود خوند و با خوندنش باز هم پشتش لرزید و با کلافگی چنگی به موهاش زد.

_ووجین رفته آمریکا...تا سه ماه دیگه هم برنمیگرده...هنوز هم جواب پیامامو نداده و تماسامو ریجکت میکنه...

ووجین رفته بود.احمق نبود که نفهمه برای چی رفته...رفته بود تا دست کسی بهش نرسه...تا بعد از کاری که کرد چان نره سراغش و گردنش رو خورد نکنه.

در صورتی که مطمئن بود اگر ووجین اون کاری رو که اونها فکرش رو میکنن بکنه فرقی نداره کجا باشه...حتی اگه تا اون سر دنیا هم بره چان پیداش میکنه و سرش رو روی سینش میذاره.

الان فقط باید یه کار میکردن.کیونگسو و لوهان باید همه چیز رو پیفهمیدن تا خودشون کم کم ماجرا رو برای بک توضیح میدادن.

با شناختی که از لوهان پیدا کرده بود میدونست پسر منطقی ایه و اگر کل ماجرا رو بدونه حاضره بهشون کمک کنه...

مشکل کیونگسو بود.کافی بود بفهمه حدسش درمورد چان درست بوده...مطمئنا تمام تلاشش رو میکرد تا بک رو از چان جدا کنه.تازه اگه میفهمید چان بخاطر بیون به بک نزدیک شده که دیگه هیچی...

نزدیک به دو روز تمام فقط فکر کرده بود که باید به کیونگ چی بگه...
کیونگ...نمیتونستی بفهمی کی قاطی میکنه و عصبانی میشه...فقط در یک لحظه بهم میریخت و دیگه به هیچ عنوان به حرفت گوش نمیداد...

تازه فعلا نمیخواست به این موضوع که وقتی کیونگ بفهمه اون از اول همه چیز رو میدونسته حتی فکر کنه...

بالاخره وقتش بود...باید تا قبل از اینکه ووجین حرکتی بزنه خودشون یجوری قضیه رو جمع میکردن...حداقل تا حدودی جو رو آماده میکردن.

گوشیش رو از روی میز برداشت و وارد صفحه ی چتش با کیونگ شد.
_شب بعد از رستوران میام دنبالت...باید با هم حرف بزنیم.

پیام رو ارسال کرد و گوشیش رو پرت کرد یه گوشه ی دیگه تا وسوسه نشه پیام رو قبل از اینکه کیونگ ببینه پاک کنه...بالاخره که چی؟همه باید همه چیز رو میفهمیدن...

هرچند اون شب درمورد تنها چیزی که حرف زده نشد موضوع چان و بک بود...و اینطوری آخرین فرصت هم از دست رفت.

****************

روزهای اول لوهان اصلا حال خوبی نداشت.برادر کوچیکش از آخرین باری که دیده بودش خیلی لاغرتر و رنگ پریده تر شده بود.مادرش هم  مسن تر و شکسته تر شده بود...

اون دو نفر خوشحال بودن چون چیزی نمیدونستن...اونم مجبور بود خوشحال باشه...حداقل جلوی اونها تا نترسن و به چیزی شک نکنن.

حالا میفهمید بنقش بازی کردن چقدر سخته و دلش برای سهون میسوخت...
اینکه غمگین باشی ولی مجبور باشی نشون بدی که شادی...
اینکه بی تفاوت باشی ولی مجبور باشی نشون بدی عاشقی...
این که ترسیده باشی ولی مجبور باشی نشون بدی شجاعی...

Infernal company [Completed]Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt