67.خونه ی خالی

948 233 64
                                    

خیلی شانس آورد که بک مهربون بود...با دیدن اشکهاش کوتاه اومده بود و بهش اجازه داد اون شب رو هم کنارش بمونه و از فرداش گورش رو از زندگیش گم کنه...

اما به شدت تاکید کرده بود که حق نداره باهاش حرف بزنه یا حتی در مورد گذشته چیزی به زبون بیاره...اون هم فورا قبول کرده بود.فقط میخواست امشب رو پیش بک بمونه...بقیش مهم نبود.

به سختی پای زخمی بک رو پانسمان کرده بود و کمی از نگرانی هاش کم شده بود...از لحاظ تکنیکی باید میرفتن بیمارستان و اونجا زخم رو زدعفونی میکردن ولی بک حاضر نشده بود باهاش همراه بشه و هیچ جا بره..‌.

اروم شده بود تقریبا...دیگه داد نمیزد و اشک نمیریخت...ولی هنوز هم اخمهاش تو هم بود و به چشمهاش نگاه نمیکرد.این بهش حس مرگ میداد...

خیلی اروم از بک پرسیده بود شام چیزی میخوره یا نه و بک بدون اینکه توجهی بهش نشون بده سمت اتاقش رفته بود و بدون بستن در خودش رو روی تخت انداخته بود.
قطعا بخاطر این در اتاقش رو قفل نکرده بود که قبول کرده بود همون یک شب رو بهش اجازه بده کنارش بمونه...

خیلی پررویی بود ولی اون فکر میکرد اینکه بک قبول کرده امشب کنارش بمونه یعنی اینکه یکم کمتر بهش سخت میگیره‌‌‌...

هرچند خیلی هم فرق نمیکرد.در هر صورت قرار نبود هیچی مثل قبل بشه...

سمت آشپزخونه رفت و دو بسته رامیون بیرون کشید تا درست کنه...

آب رو گذاشت جوش بیاد و پودر رامیون ها رو روشون ریخت و منتظر موند...

گوشیش رو از جیبش بیرون آورد تا به کای زنگ بزنه و ببینه اون چنین کاری باهاش کرده یا نه که با دیدن پیامی که براش ارسال شده بود  اخماش به شدت تو هم رفت و دستهاش رو تکیه گاه بدنش کرد و به کانتر تکیه داد...

ووجین:

"امیدوارم از سورپرایزم خوشت بیاد چانی...حالا بذار ببینیم اون دوست پسر هرزت چقدر حرفهات رو باور میکنه"

اون کثافط لجن...چطور همچین خطایی کرده بود و همون شب نکشته بودش.باید همون شب کارش رو تموم میکرد تا هیچوقت این اتفاقات نمیوفتاد...

اما نه...در هر صورت حقیقت تغییر نمیکرد.اون در حق بک بدکاری کرده بود و مهم نبود چیکار کنه...قرار نبود هیچوقت این حقیقت تغییر کنه.

خوب اون روزی که این وویس ضبط شده بود رو به یاد داشت...امکان نداشت به جز کای کسی دیگه اون وویس رو گرفته باشه.

یعنی کای با ووجین همدست شده بود؟دوست نزدیکش...کسی که شاهد تک تک جزئیات بود بهش خیانت کرده بود؟

پوزخند خسته ای زد.تمام این مدت میترسید بک،کسی که الان بیش از حد شکسته بود و ناراحت بود،کسی باشه که بهش خیانت میکنه و در آخر با پدرش همدست میشه...

Infernal company [Completed]Where stories live. Discover now