91.تولد

980 213 15
                                    

از دیروز ظهر ته هی به شدت مشغول جمع کردن وسایل بود و بدون اینکه به اون چیزی بگه نزدیک به پنج تا چمدون جدید خریده  و داخل اتاق مهمان گذاشته بود.

اول خواست اهمیتی نده ولی وقتی که دید کمی پیش همسرش داخل اتاق شد و شروع به بیرون کشیدن لباسهای خودش از داخل چمدون کرد دیگه نتونست ساکت بمونه و پرسید:

_ دقیقا داری چیکار میکنی ته هی؟

همسرش با لحن آرومی جواب داد:

_ لباسهام رو جمع میکنم.

_ اره دارم میبینم. فقط نمیدونم چرا داری چنین کاری میکنی. سفر قراره بری؟

_ شاید. نمیدونم

با خنده پرسید:

_مگه میشه ندونی و وسیله جمع کنی؟

دستهای همسرش از حرکت ایستاد و اون بعد از کمی مکث سرش رو بلند کرد و بهش خیره شد. کمی بعد با گامهای بلند سمتش رفت و مقابلش روی تخت نشست.

_ شاید بهتر باشه کمی حرف بزنیم میون.

_ البته. بگو چی شده؟

ته هی سرش رو پایین انداخته بود و حرفهایی که میخواست به همسرش بزنه رو با خودش مرور میکرد.
شاید نباید یهویی بهش میگفت که داره ترکش میکنه. خیلی مطمئن نبود ولی اگه همسرش حتی درصد کمی هم بهش اهمیت میداد ممکن بود با یهویی شنیدن اون خبر حالش خراب شه. به هر حال به گفته ی خودش قلبش مشکل پیدا کرده بود و باید در اسرع وقت عمل میکرد.

در آخر به جای اینکه خیلی تهاجمی با همسرش برخورد کنه حرفی که میخواست مستقیم تو صورتش بزنه رو عوض کرد و به جاش گفت:

_ من... اون شب که به دیدن چان رفتم حاضر نشد من رو ببینه‌

_ خب باید کمی صبور باشی. اون هنوز بابت مرگ پدرش ناراحته‌. زمان میبره که بتونه باهاش کنار بیاد‌

_ اگه یک درصد احتمال میدادم که به مرور زمان شاید بتونه باهام اوکی شه صبر میکردم. ولی اون اصلا نمیخواد من رو ببینه میون. چه الان چه یک سال دیگه چه ده سال دیگه. نمیخواد من رو ببینه.

بیون دور از چشم همسرش با بی حوصلگی چشم چرخوند اما در ظاهر با لحنی که نشون بده الان داره خیلی به همسرش اهمیت میده گفت:

_ یکم دیگه بهش زمان بده. من مطمئنم همه چیز بهتر میشه. اینطوری خودت هم بهتر میتونی تمرکز کنی. الان فقط بهم بگو چرا داری وسایلت رو جمع میکنی؟ جایی قراره بری؟

ته هی به حرفهای میون اعتماد نداشت. اما به جدیت پسرش تو زدن اون حرفها و شرطی که براش گذاشته بود چرا. برای همین سعی کرد ذهن میون رو تا حدی منحرف کنه‌

_راستش فکر کردم شاید برای اینکه یهو کلافه نشم و دست به کارهای احمقانه نزنم بهتر باشه یه مدت برم سفر‌.

Infernal company [Completed]Where stories live. Discover now