83.انتقام و کارما

1K 227 21
                                    

عجب روزی بود.به معنای واقعی کلمه خسته کننده و حوصله سر بر بود.مجبور بود به همه لبخند بزنه.با همه حرف بزنه.یک سری سوالات تکراری بشنوه و سعی کنه جوابهای تکراری بده.

ژست بگیره و هزاران فلش دوربین تو صورتش بخوره.گوشیش اونقدر زنگ زده بود که مجبور شده بود سایلنتش کنه تا شاید کمی بتونه در سکوت استراحت کنه.

و حالا هردو نفر تو اتاق بودن و امیدوار بودن خانم مین در رو باز نکنه و ازشون نخواد دوباره با افراد جدید مصاحبه کنن یا پذیرای میهمانان جدید برای عرض تبریک باشن

_باید اعتراف کنم فکر نمیکردم بخواد انقدر خسته کننده باشه.

چان خودشو پرت کرد روی مبل و گره ی کراواتش رو شل کرد.دروغ نبود اگه میگفتن از ساعت هشت صبح حتی یک ثانیه هم ننشسته بودن غذا هم نخورده بودن و معده هاشون به شدت خالی بود.
خودشو روی مبل کنار چان انداخت و غر زد:

_تقصیر توعه که اینطوری شد.

_هنوزم ناراضی ای که.

_از اولش هم راضی نبودم.اگه از اول بهم میگفتی امکان نداشت بذارم همچین کاری بکنی.

چان با خنده گفت:

_دقیقا به همین خاطر بود که بهت چیزی نگفتم.

_باورم نمیشه اون امضا ها رو برای این میخواستی.

_ترجیح میدادی برای فرم ثبت ازدواج باشه؟

چپ چپ نگاهش کرد که باعث شد لبخند عمیقی روی لبهای چان شکل بگیره.

_به هر حال من فقط برای این دو تا چیز ازت امضا میگیرم.پس دفعه ی بعدی دیگه میدونی امضا برای چیه.

چیزی نگفت و فقط سری تکون داد.شوخی بود ولی بامزه بود...هنوز هم با فکر کردن به کاری که چان براش کرده بود ضربان قلبش بالا میرفت.یعنی فقط چون اون بهش گفته بود دوست نداره اون کمپانی بهش برسه از کمپانیش گذشته بود؟هر چی که بود خیلی براش با ارزش بود.باید حتما جبران میکرد.

گوشیش رو از جیبش دراورد و صفحه ی گوشی رو روشن کرد.همونطور که توقع داشت هزاران میس کال داشت.از لوهان،بیول و...پدرش

شاید نزدیک به صد تا تماس و پیامک از پدرش داشت که ازش میخواست تماسش رو جواب بده.

رو به چان گفت:

_چان...

چان که به پشتی مبل تکیه داده بود و چشماشو بسته بود گفت:

_جونم

_امروز قراره پدرمو ببینم.باید چی بهش بگم؟اصلا قراره چی بشه؟

_الان دیگه اون نمیتونه کمپانیش رو به اسمت بزنه.مهمترین قسمتش هم همینه.

_پس اون طرح چی میشه؟

Infernal company [Completed]Where stories live. Discover now