95. پشیمونی

894 212 56
                                    

یک ساعتی میشد که رسیده بود لندن و حالا هم کارکنای هتل چمدونهاش رو براش داخل اتاق چیدن. شلیبی روز آخر فیلمبرداری اونقدر خودش رو لوس کرد و به پر و پاش پیچید و بهش چسبید که همه ی لباسهاش بوی عطر شیرین اون دختر رو به خودشون گرفتن و مطمئن بود چند نفر آدم سودجو هم اون اطراف پرسه میزدن و عکسهایی هم قطعا ازشون گرفته شده بود.

به محض رسیدن به هتل لباسهاش رو درآورد و تو سطل آشغال گوشه ی اتاق انداخت. برای سه ساعت دیگه با لوهان قرار داشت و دلش نمیخواست بخاطر بوی عطر اون دختر بحثشون بشه. لوهان بارها علاقه‌ی زیادش رو نسبت به شیلبی ابراز کرده بود و اون به خوبی میدونست باید درمورد اون دختر حواسش رو جمع کنه.

حموم رفت و یه دوش نسبتا طولانی گرفت. لباسهای مدنظرش رو روی تخت انداخت و شروع به حاضر شدن کرد. ساعت پنج بعد از ظهر بود که کاملا حاضر و آماده منتظر بود لو جواب پیامش رو بده و بهش بگه که کجا همدیگه رو ملاقات کنن. جعبه ی عطری که به عنوان هدیه برای لو خریده بود رو داخل پاکت هدیه کنار پالتوش گذاشت و مقابل آیینه داشت با موهاش بازی میکرد که گوشیش زنگ خورد.
لوهان باهاش تماس میگرفت. با خوش اخلاقی تماس رو جواب داد:

_ سلام عزیزم.

اون طرف خط سر و صدای خیلی زیادی میومد. مشخص بود که لوهان تو خیابونه و از اونجا باهاش تماس گرفته.

_ سلام سهونی خوبی؟ نتونستم ظهر باهات تماس بگیرم. پرواز چطور بود؟ رسیدی هتل؟

از شنیدن لحن صمیمی لوهان لبخند زد و جواب داد:

_ پروازش خوب بود. سالم رسیدیم زمین. الانم خیلی وقته رسیدم هتل.

با لبخند به آیینه زل زده بود و حرف میزد. خیلی مسخره بود که اوه سهونی که همه ی دخترها آرزوشون بود یکبار مقابلشون یه لبخند گرم و عمیق بزنه حالا با نیش باز داشت با پسری که تند تند ازش سوال میپرسید حرف میزد.

_ میتونی تا نیم ساعت دیگه بیای بیرون؟

خب اون کاملا حاضر بود و حتی الان هم میتونست از هتل بزنه بیرون ولی سعی کرد زیاد هم خودش رو هیجان زده و مشتاق نشون نده برای همین گفت:

_ تا نیم ساعت دیگه؟ آره سعیمو میکنم. کجا باید بیام؟

_ لوکیشن رو برات میفرستم. پس نیم ساعت دیگه میبینمت... عزیزم.

بعد هم تماس قطع شد. جدای از شب تولدش که لوهان اونطوری از احساساتش بهش گفته بود دیگه شرایطی پیش نیومد که اون پسر بتونه نشون بده حالا که باهمدیگه وارد رابطه شدن رفتارش باهاش فرق کرده اما همین عزیزمی که آخر جمله‌اش گفت به راحتی نشون میداد واقعا وارد مرحله ی جدیدی از روابط شدن و این خیلی هم عالی بود.

کمی بعد از طرف لوهان لوکیشن یه کافه درست در قلب شهر لندن براش ارسال شد و اون با برداشتن پالتو و پاکت هدیه‌اش از اتاقش بیرون رفت. هوای لندن اصلا به خوبی سئول نبود. هوا به شدت ابری و گرفته و خشک بود و اگه اون برای قراری که یکم دیگه با لوهان داشت هیجانزده نبود مطمئن بود تو این هوا دلش میگیره.

Infernal company [Completed]Where stories live. Discover now