85.من خوبم

943 220 36
                                    

برای شام با پدرش قرار داشت. امروز دیگه باید میرفت و با اون مرد حرف میزد. چان یک سری توضیحات بهش داده بود و ازش خواسته بود با نهایت خونسردی برخورد کنه و از حواب دادن به اون مرد طفره نره.

از طرفی خودش به خوبی میدونست قرار نیست چیزهای خوبی از بیون بشنوه و دوباره اون مرد تحقیرش میکنه. خب بیون میونجی خیلی پررو بود. بعد از کاری که با چانیول کرده بود، بعد از نابود کردن زندگی اون، بعد از رها کردن تنها پسرش باز هم بخواد چنین رفتاری از خودش نشون بده.

به بک نزدیک نشده بود چون پسرش بود... فقط چون اون طرح و پروژه رو میخواست. حتی کسی مثل کریس رو هم فرستاده بود سراغش تا نظر چان رو نسبت بهش عوض کنه.

حالا میفهمید چرا کریس زمانهایی که چان از کنارشون رد میشد یا میدونست ممکنه چان پیداش بشه اونقدر بهش نزدیک میشد. حتی شب تولدش هم بی دلیل جلوی آسانسور به بک چسبید و بعدش که چانیول رو دیدن و کارش تموم شد تو خونش حتی نزدیک به بک هم ننشست.

از دست کریس عصبانی بود و دلش میخواست با مشت بکوبه تو صورتش ولی از طرفی دلش برا میسوخت. اون هم از شانس بدی که داشت کارش به بیون گیر افتاده بود و مجبور بود طبق خواسته های اون جلو بره. اگه باهاش دعوا میکرد و پدرش میفهمید ممکن بود به قولی که به کریس داده عمل نکنه. اون از دست کریس ناراحت بود ولی پدر کریس که گناهی نداشت.

از پشت میز بلند شد و در طول اتاق راه رفت. زمانی که اون اتاق متعلق به چان بود خیلی دوست داشت به بهانه های مختلف بیاد و بهش سر بزنه حتی یه مدتی هم خودش تو اون اتاق کنار چان کار میکرد اما حالا اون اتاق خالی و بدون یول رو اصلا دوست نداشت. از صبح چان بیرون رفته بود و اون نمیدونست دقیقا داره چیکار میکنه اما حتی برای تایم ناهار هم سر و کلش پیدا نشده بود.

دوست نداشت از اتاق بره بیرون. به خوبی میدونست بقیه درموردش چه فکری میکنن و حرفهای زیادی هم به گوشش رسیده بود. در این باره به چان چیزی نگفته بود و امیدوار هم بود اون چیزی نشنوه. چون به هر حال نمیتونستن همه ی کارمندا رو توقیف و یا اخراج کنن که. حالا همه فکر میکردن اون با اغفال کردن چان و خوابیدن باهاش رئیس کمپانی شده و به زودی قراره کمپانیش با کمپانی SKY ادغام شه.

شاید اگه خودش هم بود همچین فکری رو درمورد خودش میکرد. به هر حال اون به عنوان یه کارمند وی ای پی از نظر خدمات رسانی به بقیه انتخاب شده بود و بعد به بخش بایگانی، مسخره ترین بخش کمپانی رفته بود و کمی بعد تو اتاق رئیس تحت عنوان دستیارش مشغول به کار شده بود و حالا...

حالا هم که خودش رئیس شده بود.

پوزخندی به خودش زد و زیر لب زمزمه کرد:

_وای بک پله های ترقی رو در کمتر از یکسال با شیب خیلی زیاد طی کردی. دلت میخواست کمپانی داشته باشی و الان داری... نیازی هم به تلاش برای معروف کردنش نیست چون قبل از تو یکی دیگه اینکار رو کرده.

Infernal company [Completed]Where stories live. Discover now