89. یک گام به عقب

880 220 38
                                    

خب کیونگ هیچ زمان فکرش رو نمیکرد روزی برسه که بخواد از کیم جونگین معاون کمپانی پارک که یه روزی باهاش برای استخدام تو کمپانی مصاحبه کرده و بهش گفته بود از رزومه‌اش خوشش میاد خجالت بکشه.

و حالا اینجا بود. روی پای کای نشسته و از حرفی که یکم پیش زده شده بود خجالت میکشید. به حدی که نمیتونست تو چشمای لبریز از شیطنت پسر مقابلش نگاه کنه‌.

_ منظورت چیه؟

_ خب من خیلی دوست پسر خوبیم. یکم پیش هم گفتم و توام تایید کردی ولی این دلیل نمیشه که منم یه سری چیزها رو دوست نداشته باشم میدونی؟

دوباره سعی کرد از روی پاهاش بلند شه و فاصله بگیره. هرچند دستهایی که دور کمرش حلقه شده بود چنین اجازه ای بهش نمیداد.

_ یعنی تو دوست نداری؟

کای با لحن متعجبی پرسید و باعث شد نگاه کیونگ روش ثابت بمونه.

_ اول بذار بلند شم بعد سوالاتت رو بپرس.

_ همه ی لذتش به اینه که اینطوری مقابل هم نشستیم.

سریعا جواب داد:

_ ولی من اصلا لذت نمیبرم.

تکخند کای باعث شد بیشتر از قبل داغ کنه ولی دهنش به اعتراض و سر و صدا باز نشد. دوباره داشت مثل همون شبی که تو بوسان کای رو بوسید میشد. هیچ اتفاق خاص رومانتیکی بینشون نیوفتاده بود ولی اون داشت داغ میکرد و کف دستاش عرق کرده بود.

_ کاملا مشخصه لذت نمیبری... برای همینم تو چشمهام نگاه نمیکنی.

کیونگ دوباره نگاهش رو به اطراف چرخوند تا باهاش چشم تو چشم نشه. از خودش داشت بدش میومد. دقیقا مثل نوجوونایی که تازه برای اولین بار با کراششون تنها موندن داشت برخورد میکرد. در همون حد ناشی و احمق.

_ بهم بگو نمیخوای تا ولت کنم بری.

کای با جدیت گفت و منتظر جواب کیونگسو موند. کمی اطراف رو نگاه کرد و در آخر سرش رو پایین انداخت. اصلا اینطور نبود که دلش نخواد... خب اون از کای خیلی خوشش میومد و به نظرش در عین کیوت بودن و بامزگیش خوش قیافه ترین و مهربون ترین و در عین حال دهن لق ترین پسری بود که تو عمرش دیده بود. ولی خب اون تا حالا به کسی اعتراف عاشقانه نکرده و در این زمینه یکم زیادی ناشی بود.

کای که سردرگمی پسر رو دید حدس زد این اولین باریه که کیونگ داره تو همچین موقعیتی قرار میگیره. دوست داشت بیشتر باهاش شوخی کنه ولی به نظرش دیگه اون پسر سرخ تر از چیزی که الان بود نمیتونست بشه. برای همین گفت:

_ من از اون مدلهاش نیستم که از سکوتت برداشت خاصی کنم. اگه حرفی نزنی فکر‌ میکنم خودتم دلت میخواد.

_ چیو دلم میخواد؟

کای با این سوالش بلند خندید و بعد به جلو خم شد و گونه‌ی رنگ گرفته ی پسر روی پاش رو بوسید.

Infernal company [Completed]Où les histoires vivent. Découvrez maintenant