45.پروژه ی اعظم سهون

1.1K 286 63
                                    

ساعت یک شب بود که بالاخره سهون به لو زنگ زد و لو با عجله رفت و در پشتی رستوران رو براش باز کرد.چقدر که امشب به همه فحش داده بود که چرا از جاشون بلند نمیشن و نمیرن خونه هاشون...حتی نفهمید چی درست کرده بس که همه رد شدن و یکی یکی ازش پرسیدن داری چیکار میکنی یا چرا داری اینو درست میکنی وقتی غذا هست یا چرا انقدر زیاد درست کردی و از اینجور سوالات...

وقتی سهون وارد شد لو سرتا پاش رو از نظر گذروند.شلوار جین مشکی با یه بلوز یقه اسکی مشکی به همراه کت اسپرت سورمه ای تنش بود و یه کوله پشتی هم رو دوشش بود...اون آیدل واقعا خوشتیپ بود و لوهان به هیچ عنوان نمیتونست انکارش کنه.بوی عطرش هم که مدتها بود لو رو درگیر کرده بود.مشخص بود عطرش برند معروفیه چون حتی شبها که لو برمیگشت خونه با اینکه خیلی به سهون نزدیک نبود ولی باز بوی عطرش تو بینیش بود و روی لباسهاش حسش میکرد.

بیخود نبود که اکثر دخترها از جمله بیول کلی عاشقش بودن و از خوشتیپی و جذابیتش حرف میزدن.

سهون قد بلند و کشیده بود.بالاتنه ی خوش فرمی داشت و لباسهاش همیشه به بهترین شکل ممکن به تنش مینشستن و جذابش میکردن.

لو قدش خیلی کوتاه نبود و هیچوقت بابت قدش اعتراصی نداشت...اما اوه سهون دقیقا همون چیزی بود که لوهان دوست داشت باشه و همین هم باعث میشد توجهش به اون خواننده ی خوش قیافه زیاد باشه.
سهون سرکی به اطراف کشید و وقتی مطمئن شد کسی نیست نفس راحتی کشید.

_چقدر امشب طول کشید...

_برخلاف شبهای قبل شلوغتر بودیم...بک هم نیومده و کیونگ خیلی به کارها وارد نبود برای همین یکم سرعتمون پایین اومده بود.

_بک همون دوستت که پاهاش مشکل پیدا کردست؟

_اوهوم...چویی عوضی اصلا حالیش نبود که بچه نمیتونه راه بره میگفت اگه نیاد اخراجه کیونگ برای اینکه بک کارشو از دست نده جاشو گرفت...

سهون کامل داخل شد و در رو پشت سرش قفل کرد که کسی نتونه داخل شه.

_از کای شنیدم.بالاخره کی از اینجا رفتن؟

با یاداوری کای خندش گرفت و گفت:
_خیلی پسر باحال و خونگرمیه.از وقتی نشست پشت میزش نزدیک به ده بار شام سفارش داد و در کمال ناباوری همشون رو هم تا ته خورد.

سهون تکخندی زد و گفت:
_هنوز بقیه ی وجهه هاش رو ندیدین.سرگرم کننده ترین فردیه که تو زندگیم دیدم.

_هووم...کیونگ هم با وجود اینکه با همه جدیه ولی به اون لبخند میزنه و از کارهاش خندش میگیره.

سهون سری به نشونه ی فهمیدن تکون داد و با گام های بلند سمت سالن رفت.

_خوبه با همدیگه خوب کنار میان پس.

_تو بشین منم غذاتو میارم.

_اینجا نمیشینیم...

با تعجب نگاهش کرد.
_پس کجا میشینیم؟

Infernal company [Completed]Where stories live. Discover now