69.من خیلی تنهام

943 225 59
                                    

جلسه ای که از صبح منتظرش بود برگزار شد...

یکی دیگه از شریکهاشون رو هم ملاقات کرده بودن و جونگین دوباره اون پروژه رو ارائه داد...ظاهرا حرفه ای شده بود چون حالا با اب و تاب بیشتری درمورد اون طرح حرف میزد و باعث میشد هر آدمی برای داشتن اون طرح وسوسه بشه...

چیزی که خیلی بیش از حد رو مخش بود این بود که بک کنار کریس نشسته و هر چند دقیقه یکبار خم میشد و در گوشش یه چیزی میگفت بعد هر دو لبخند میزدن.

اگه شرایطشون مثل قبل بود باز هم بهش پیام میداد و تهدیدش میکرد و اون هم متوجه وخامت اوضاع میشد و عقب میکشید اما حالا...

ممکن بود اون کارها رو از عمد بکنه؟ممکن بود دنبال حرص دادن اون باشه دیگه مگه نه؟
امکان نداشت بکهیونی که روز قبل اشک میریخت و با نفرت حرف میزد حالا لبهاش بخنده و اصلا هم مصنوعی نباشه...

بین اینهمه آدم چرا کریس؟جدای از این بحث که اصلا از اون پسر خوشش نمیومد ولی از طرفی هم اون پسر از افراد بیون بود...

حتی اگه به بک اصل قضیه رو هم میگفت اون پسر اونقدر در حال حاضر ازش متنفر بود و اونقدر هم باهاش لج کرده بود که بیشتر به کریس بچسبه...
باید چیکار میکرد؟

با کلافگی تکیش رو از پشتی صندلیش برداشت و دستهاش رو روی میز گذاشت و به جلو خم شد...
هنوز حتی فرصت نکرده بود با کای حرف بزنه اما از طفره رفتنهای کای از نگاه کردن بهش میتونست بفهمه که دوستش فهمیده...شاید نه همه چیز رو ولی به هر حال یه حدسهایی زده...

از بیمارستان تماس گرفته و درمورد حال بد پدرش بهش اطلاع داده بودن...
همه چی داشت لحظه به لحظه بدتر میشد...کنترل اوضاع رو به طور کامل از دست داده و انگار وسط نقشه ی خودش گم شده بود...

کای یه روزی بهش هشدار داده و سعی کرده بود از کاری که داشت میکرد پشیمونش کنه ولی اون گوش نداد... شاید هیچ زمان باور نمیکرد که حرفهای کای ددست از آب دربیان.
حالا هم داشت تاوان پس میداد.
نگاهی سمت بک انداخت و با چیزی که دید برای ثانیه ای حس کرد قلبش از ضربان افتاده...

بک دستش رو انداخته بود رو شونه ی کریس و کریس هم سمت اون خم شده بود و در مورد موضوعی که هیچ اهمیتی نمیداد چیه با هم حرف میزدن...

نفس سنگینش رو بیرون داد و پلکهاش رو روی هم گذاشت...چرا اون جلسه ی کوفتی تموم نمیشد؟باید چیکار میکرد تا دیگه شاهد این صحنه های دلخراش مقابلش نباشه؟

باید کریس رو اخراج میکرد؟نه...اگه اینکار رو میگرد دست بیون هیچوقت به اون طرح نمیرسید...ولی خب الان هم کریس چسبیده بود به بک.

الان واقعا چی براش مهم تر بود؟بک...یا نابودی بیون؟چرا همه چیز انقدر پیچیده شده بود؟سرش درد میکرد و دلش میخواست موهاش رو از ته بتراشه تا سرش کمی سبک تر شه.

Infernal company [Completed]Where stories live. Discover now