40.اشتباه بزرگ کریس

1.4K 306 64
                                    

یک هفته از اون روز خاص میگذشت...
بک امکان نداشت با یادآوری اتفاقات اون روز لبخند روی لبهاش نیاد.از بعد از ظهر چان مدام بهش میچسبید و هرزمانی که اعتراض میکرد چان میگفت باید از نزدیک حواسم بهت باشه ممکنه دیسکت جا به جا شده باشه و متوجه نباشی.

رسما یه بهانه ی عجیب برای دلایل لمس های گاه و بیگاهش پیدا کرده بود.شب هم بعد از اینکه کارش تو رستوران تموم شده بود وقتی داشت از رستوران بیرون میومد در کمال تعجب دیده بود چان تو ماشین منتظرشه و وقتی از چان دلیل حضورش اون ساعت شب جلوی رستوران رو پرسید چان با خونسردی هر چه تمامتر جواب داده بود بخاطر درد کمرت برات خوب نیست با اتوبوس رفت و آمد کنی و یا حتی زیاد سرپا وایسی.

یه جوری با اعتماد به نفس و ارامش این جواب رو بهش داده بود که انگار جزو بدیهیات بود و بک سوال پرت و بی ربطی ازش پرسیده.در مسیر برگشت به خونه هم درمورد موضوعات مختلف مثل پروسه ی درمان دستهای حساس بک صحبت کرده بودن.

بک نمیتونست انکار کنه این چانیول به نظرش جذاب نیست...چانیولی که روی اعصابش میرفت و باهاش لج میکرد و تبدیل به هیولایی شده بود که خواب و آرامش رو ازش گرفته بود رفته بود و به جاش چانیولی اومده بود که در عین غرور و سرسختی و لجبازی ای که داشت بهش توجه میکرد و باهاش وقت میگذروند.هرچند اون برای اینکه خیلی چان پررو نشه پسش میزد و کمی باهاش جدی برخورد میکرد ولی این رفتارها اصلا مانع چان نمیشد و باعث نمیشد کمی محتاط تر عمل کنه.

چان یجوری درمورد اکثر چیزها با بک راحت رفتار میکرد انگار سالهاست با هم تو رابطن و دیگه با هم راحت شدن.مثلا هرچی به بک میگفت یا تو هرکاری که دخالت میکرد و هرکاری هم که دوست داشت با بی پروایی هرچه تمامتر انجام میداد و در آخر با یه جمله ی کوتاه دوست پسرمی پس کارهام طبیعیه دهنش رو میبست‌.

یا مثلا وقتایی که بی دلیل بک رو میبوسید قبل از اینکه بک بخواد اعتراصی کنه یا باز هم بپرسه داره چه غلطی میکنه سریع و مختصر میگفت دوست پسرمو بوسیدم و عقب میکشید.

حقیقتا در گذشته حتی یک بار هم به تو رابطه بودن با چان فکر هم نکرده بود.حتی زمانهایی که تحسینش میکرد هم تو خلوت خودش فانتزی یا تصوری از بودن خودش با چان نداشت چون اون موقع اصلا نمیدونست تمایلات اون پسر چیه و زمانی هم که فهمید بعدش انقدر درگیر شدن و اونقدر ازش متنفر شد که حتی نمیتونست تنها بودنشون با هم حتی برای ده دقیقه هم تصور کنه.

اما حالا چان انقدر جدی درمورد خودشون و رابطه ای که از دید اون داشتن حرف میزد که بک جای هیچ اعتراضی نداشت.نه اینکه بدش بیاد یا بخواد اعتراضی کنه...چون چان هم جذاب بود و هم خوش قیافه بود و هم جایگاه اجتماعی خوبی داشت و هم چال گونه ی خوشگلی داشت

میتونست فقط قبول کنه و سعی کنه کمی بیشتر شخصیت چان رو در زندگی شخصیش بشناسه یا باید لج میکرد و مقاومت میکرد؟خودش هم خوب نمیدونست و این کمی عصبیش میکرد.ولی ته دلش کمی از این قضیه خوشحال بود.چان دیگه باهاش بحث نمیکرد و لج نمیکرد و بهش اهمیت میداد.صبحا وقتی از خواب بیدار میشد به محض چک کردن گوشیش پیام چان رو میدید.

Infernal company [Completed]Where stories live. Discover now