32.با هم دوستیم

1.2K 329 74
                                    

هوای سئول روز به روز سردتر و خشک تر میشد و این موضوع به شدت برای بکهیون عذاب آور بود چون پوست دستاش به شدت خشک میشد و علنا بازدهی کارهاش به صفر میرسید.از طرفی تند تند سرما میخورد و طی سه سال گذشته اگر سوپ هایی که کیونگ براش میپخت نبود واقعا از دست میرفت...

چند روز پیش تمامی پروژه ها به مسئول فنی کمپانی ارائه شده بود و همه رو برای به کار گیری ارسال کرده بودن و این قضیه کارمندها رو به شدت خوشحال کرده بود.

دیگه نیازی نبود از صبح اول وقت شروع به کار شدید و سنگین با استرس فراوان بکنن و عصر ها خسته و کوفته از پشت میزشون بلند شن.

حالا سر و صدای بگو بخند بلند تر شده بود و جو کمپانی به حدی آرامش بخش و شاد بود که بک وقتایی که تو رستوران کار میکرد اصلا احساس خستگی یا خواب آلودگی نداشت و از این بابت واقعا خوشحال بود.

شبی که به پنت هاوس رئیس پارک برای اتمام نقشه کشیش رفته بود به طرز خجالت آوری بیهوش شده بود و صبح درحالی روی مبل راحتی خونه ی رئیسش بیدار شده بود که یه پتوی مسافرتی روش بود و یه فنجان قهوه و یه برش شیرینی به همراه یه استیک نوت با مضمون: امیدوارم خوب استراحت کرده باشی و برای امروز انرژی کافی داشته باشی...امروز روز مهمیه چون باید پروژه ها رو تحویل بدیم...پس فایتینگ...مقابلش بود.

توقع داشت زمانی که پاش رو تو شرکت میذاره مورد غصب رئیس پارک قرار بگیره اما چانیول باز هم متعجبش کرده بود و اصلا به روش نیاورده بود.حتی زمان ارائه ی پروژه هم نقشه رو به اسم بکهیون برای مسئول فنی ایمیل کرده بود و اصلا به این موضوع که حدود نود درصد نقشه رو خودش کشیده بود اشاره ای نکرده بود.

خب چانیول تو این روز ها یکم زیادی عوض شده بود...

بهش عصبانی نمیشد...اخم نمیکرد...حتی همون روز که سر کار رفت یه پیک براش یه جعبه از شیرینی های محبوبش اورد و گفت رئیس پارک براش سفارش داده...نقشه ای که خودش کشیده بود رو به اسم بک زد و بابتش هم هیچی به روش نیاورد...حتی باورکردنی نبود اما بک یک شب رو تو خونه ی چان خوابیده بود و صبح چان بدون اینکه بیدارش کنه از خونه بیرون رفته بود.

انگار که نمیخواست مزاحم خوابش بشه...انگار که مشکلی با خوابیدن بک تو خونش نداشته باشه...انگار که اونقدر به بک اعتماد داشت که تو خونش تنهاش گذاشت

این ها همشون عجیب بودن.بک عوض نشده بود.حتی خیلی کم کار تر هم شده بود و این رو قبول داشت ولی چان زیادی عوض شده بود و این زیادی عجیب بود...

با کلافگی دستکش هاش رو روی میز انداخت و شروع کرد به خاروندن بین انگشتاش...

هرچقدر کرم مرطوب کننده میزد فایده نداشت و خارش و سوزش دست هاش از بین نمیرفت.

کوچکتر که بود مادرش شب ها دستاش رو با اب گرم میشست و براش ماساژ میداد بعدش هم پماد یا کرم میزد و دستهاش رو میبست و میگفت صبح که بیدار شی میبینی فرشته ی مهربون شب وقتی خواب بودی اومده و دستاتو خوب کرده...

Infernal company [Completed]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang