24.گذشته ی چانیول(2)

1K 308 41
                                    

یک هفته از اون روزی که راوی بهش گفته بود مادرش با میونجی ارتباط داره میگذشت‌.

شبا خوابش نمیبرد و تا خود صبح تو حیاط راه میرفت.صبحا تو شرکت بی انرژی بود و زیر چشماش گود افتاده بود.

به این فکر میکرد که مقصر کیه؟

پدرش؟که پیگیر حال زنش نبود و خودش رو با کار مشغول کرده بود؟

نه چون مادرش اینطور میخواست.اگه کار نمیکرد شاید زودتر این اتفاقات میوفتاد.

خودش؟شاید اگه بیشتر زحمت میکشید میتونست جایگاه بهتری پیدا کنه و مادرش رو کمی آروم کنه.

اما نه چون خودش چیزی کم نذاشته بود‌.از همه چیزش گذشته بود تا بتونه مادرش رو خوشحال کنه.

مادرش؟چون هیچوقت به هیچ چیزی قانع نبود؟هیچ چیزی خوشحالش نمیکرد و همیشه دنبال یه چیز بالاتر و باارزش تر بود؟

بیون میونجی؟چون با اینکه میدونست اون زن شوهر و بچه داره باز هم بهش نزدیک شده بود و براش مهم نبود سر اون پدر و پسر چی میاد.

حتی نمیدونست بیون میونجی اول پیگیر مادرش شده یا مادرش رفته خودشو به اون پیرسگ انداخته.

دوست داشت فکر کنه تقصیر بیون میونجیه.حتی با اینکه این قضیه چیزی از گناه مادرش کم نمیکرد نمیخواست فکر کنه مادرش تا این حد بی شرم شده باشه که با پای خودش سمت میونجی رفته باشه.

نمیخواست فعلا به پدرش چیزی بگه ولی حال و روزش پدرش رو کمی نگران کرده بود.

مادرش یکی دو بار باز هم برای برداشتن وسایل خونه اومده بود و اون خیره بهش نگاهش میکرد.

چی باعث شده بود که اون زن به این مرحله برسه؟مادری که خیلی دوستش داشت و باهاش وقت میگذروند.مادری که خانوادشو خیلی دوست داشت و باهاشون پز میداد‌.مادری که خودش بارها بخاطر زیباییش پیش دوستای مدرسش پز داده بود.

چی اون زن رو به اینجا رسونده بود که با رقیب کاری پدرش همبستر شده بود و همسر و پسرش رو فراموش کرده بود؟

چند بار خواست از مادرش بپرسه.باهاش حرف بزنه و ازش فقط یک دلیل منطقی برای کاری که کرده بخواد ولی هر بار که دهن باز میکرد هیچ صدایی از گلوش درنمیومد.

مادرش یکی دو بار بیخیالش شد ولی بار سوم وقتی برای بردن دو سه جفت کیف و کفش اومده بود با دیدن سر و وضع نامرتب پسرش با تعجب نگاهش کرد و گفت:این چه سر و وضعیه؟تو اون کمپانیه خراب شده به ظاهر کارمندا و معاونین و هر کوفت و زهراماری ای توجه نمیکنن؟آخرین باری که حموم رفتی کی بوده؟

چیزی نگفت و فقط به مادرش نگاه کرد.

_اوه چناب پارک اعظم تاکید کرده که با من حرف نزنی؟برای همین لبهاتو به هم دوختی؟

Infernal company [Completed]Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt