80.روز مهم

1K 234 33
                                    

_به هیچ عنوان ماموریتی تو بوسان نداره...بهش به چشم یه تعطیلات دوستانه نگاه کن.به جای منم خوش بگذرون."

پیامی که بک براش فرستاده بود رو خوند و لبخند محوی رو لبش شکل گرفت.از اولش هم میدونست چیزی که کای بهش گفته چرت و پرت محضه و اصلا کاری تو بوسان نداره‌.ولی خب خودش هم خیلی از این پیشنهاد که با کای بره مسافرت بدش نمیومد.

از طرفی یه بهانه ی خوب هم داشت که به پدر و مادرش توضیح بده برای چی یهویی باید از سئول بره...اینطوری مدام بهش زنگ نمیزدن و نمیپرسیدن که کجا میمونی و چی میخوری و چی میپوشی...

اول فکر میکرد با قطار به بوسان میرن ولی وقتی صبح زود کای بهش زنگ زد و گفت دم در منتظرشه فهمید کلا اشتباه فکر میکرده.با ماشین کای قرار بود برن و این یعنی یه محیط کوچیک که فقط خودشون دو تا توش حضور داشتن و اون به هیچ عنوان نمیتونست ادای مست بودن دربیاره تا بتونه از مکالمه‌ی احتمالی پیش روش فرار کنه.

اون شب به هیچ عنوان اونقدری که نشون داد مست نبود.فقط خجالت کشیده بود و نمیدونست باید چه جوابی به کای بده برای همین تصمیم گرفت از زیر جواب دادن در بره و اون داستانها رو به وجود آورده بود.

وقتی کای با شونه های افتاده و غرغر خونش رو ترک کرد دلش براش سوخت و اون پیام رو بهش داد تا بدونه فقط ادن تنها کسی نیست که از دیگری خوشش اومده. اما از فرداش چه اتفاقی افتاد؟

واضح بود.فرار کرده و همه ی تلاشش رو کرده بود تا زیاد باهاش چشم تو چشم نشه. البته اون پسر بدجنس حتی وقتی از فاصله ی صد متری هم باهاش چشم تو چشم میشد لبخند دیوثانه ای میزد و باعث میشد اون از خجالت سرخ شه...

درست قبل از اینکه بخواد از شرکت بره خونه کای با پرستیژ معاونت اومد بالای سرش و با نهایت جدیت گفت:

"_مهندس دو...از فردا به مدت سه روز برای ماموریت کاری باید به بوسان بریم. تو هم به عنوان دستیارم من رو همراهی میکنی..."

و بدون اینکه چیز دیگه ای بهش بگه ازش فاصله گرفتو به اتاقش رفت .و حالا اینجا بودن... یک ساعت بود که تو راه بودن و هیچکدوم هیچ حرفی نمیزدن و ماشین در سکوت مطلق فرو رفته بود.

از وقتی سوار ماشین شد کمی دستشویی داشت ولی سعی میکرد به موضوعات مختلف فکر کنه تا یادش بره... اما همیشه وقتی همه‌ی تلاشت رو میکنی که به چیزی فکر نکنی بیشتر از همیشه ذهنت رو مشغول میکنه...

سکوت داخل ماشین هم اصلا کمکی به پرت کردن حواسش از مثانه ی لعنتیش نمیکرد و اون نمیتونست بفهمه چطور کیم جونگینی که حتی برای یک ثانیه هم ساکت نمیشد حالا در سکوت در حال رانندگی بود.
خوشبختانه بالاخره بین اون دونفر این کای بود که تصمیم گرفت به حرف بیاد و سکوت رو بشکنه.

Infernal company [Completed]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora