86.سفر دو نفره

1K 217 40
                                    

یک هفته از اون روز میگذشت. چان تو اون یک هفته خیلی ساکت تر شده بود. گریه نمیکرد ولی... شبها تا صبح تو جاش غلت میزد و خوابش نمیبرد. مصرف سیگارش خیلی بیشتر از قبل شده بود و غذا کمتر میخورد.

خاکستر پدرش رو حاضر نبود با آب بسپره یا براش یه محفظه تو آرامستان بگیره. خاکستر رو پیش خودش تو خونه نگه میداشت. در تمام اون یک هفته پاش رو تو کمپانی نذاشته بود و همه ی کارها رو به کای و بک سپرده بود. کای به محض اینکه فهمیده بود پدرش مرده از سفر برگشته بود و حالا هر روز زودتر از قبل سر کار میرفت و دیرتر از همیشه برمیگشت.

بک دوست داشت پیشش بمونه تا احساس تنهایی نکنه ولی ازش خواسته بود برگرده سر کارش و اون اتاق رو خالی نذاره. بک خیلی سعی میکرد کمکش کنه حالش کمی بهتر شه ولی زیاد موفق نبود. دلیلش هم این بود که اون حالش بد نبود که بخواد خوب شه. اون فقط بینهایت غمگین بود.

حس میکرد انگیزه و هدفش برای زندگی رو از دست داده. یه صدایی تو مغزش میگفت همه چیز بی فایدست. وقتی پارک چانسو بعد از اون همه تلاش و شوق به زندگی و سختیهایی که کشیده بود مرده بود پس دیگه اون چرا باید برای ادامه دادن تلاش میکرد؟

میدونست این افکار خطرناکن. نباید بهشون بها میداد و از زندگی کردن میوفتاد. برای همین از روز سوم شروع کرد به پیاده روی کردن و صبح های زود تو محوطه ی پارک نزدیک برج دویدن. نمیخواست اون افکار قدرت پیشگیری بگیرن و آزارش بدن.

به پیشنهاد بک همه ی وسایل پدرش رو از خودش دور کرده بود و فقط یک قاب عکس از دوران جوونی پدرش و بچگی خودش که با لباس فوتبال کنار پدرش که روز زمین زانو زده بود و ژست گرفته بودن نگه داشته بود.

حالا هم روی مبل نشسته بود و به تلویزیون خاموش زل زده بود. از صبح بک یک بار بهش زنگ زده بود و حالش رو پرسیده بود و همون یک بار یه دروغ بهش گفته بود. گفته بود شاید برم باشگاه و میخوام قبلش دوش بگیرم.

ولی در اصل روی مبل نشسته بود و هیچ کار خاصی به جز فکر کردن به پدرش نکرده بود. پدرش طی چند سال اخیر خیلی سختی کشیده بود و به نظرش حالا دیگه راحت شده بود اما...

خودش دلش براش تنگ شده بود. یکی از حس های وحشتناکی که بعد از دست دادن فردی که خیلی برات مهم بوده بهت دست میده اینه که خودت رو سرزنش میکنی که چرا بیشتر پیشش نموندی و باهاش وقت نگذروندی.

شبهای اول تا صبح به این فکر میکرد که چرا فقط یکی دیگه رو به جای خودش بالای سر کمپانی نذاشته بود و خودش مسئولیت مواظبت از پدرش رو به عهده نگرفته بود؟

میتونست اون کاری که بک بهش گفته بود رو بکنه. میتونست اون پیرمرد رو برداره و ببرش مسافرت. یک هفته رو با همدیگه سپری کنن و حالا بجای اینکه حسرتش رو بخوره از خاطراتش یاد میکرد.

Infernal company [Completed]Where stories live. Discover now