76.وارث بیون

958 224 62
                                    

چان بهش سیلی زده بود.اون حرفهای خیلی وحشتناکی بهش زده بود و از چان سیلی خورده بود.
چه مرگش شده بود؟
اصلا چرا همچین حرفهایی زده بود؟چطور تونسته بود همچین حرفهای زشت و وحشتناکی رو به یول بزنه؟اونم فقط بخاطر...کریس

مگه کریس براش مهمتر از یول بود؟نبود...نبود ولی اون احمق بود و طوری رفتار کرده بود و طرف و کریس رو گرفته بود که در آخر به این نقطه رسیده بودن.

حرفهای تلخی که خودش حتی ذره ای هم بهشون باور نداشت رو تو صورت چانیول زده بود و هم دلش رو شکسته بود و هم ازش سیلی خورده بود.
دستش رو روی صورتش گذاشته بود و با چشمای مملو از اشک به چانیولی که از شدت خشم میلرزید و چشمهاش سرخ شده بود خیره نگاه میکرد.

چان دستاش رو مشت کرده بود و میلرزید.نفسهای منقطع و صدادار میکشید و رگ روی شقیقش نبض میزد.باورش نمیشد از بک چی شنیده.این حرفها حرفهای بک بودن؟چیزهایی که از اول تو دلش مونده بودن و بخاطر خودداری ای که داشت به زبون نمیاورد؟

و اون بهش سیلی زده بود.به بکهیونی که دوستش داشت و با دیدن اشکهاش تمام روز حالش گرفته میشد سیلی زده بود و حالا اون با چشمهای خیس از اشک بهش خیره شده بود.ولی اون واقعا بکهیون خودش بود؟اگه بود چرا همچین حرفهایی بهش زده بود؟

_ی...یول...من...

_برو بیرون

صورتش رو با دسناش پوشوند و نفس عمیقی کشید.

_یول من منظوری...

دستاشو پایین آورد و گره ی کراواتش رو شل کرد.داشت خفه میشد.کف دستش میسوخت.خیلی محکم بهش سیلی زده بود و صورت بک هم تو همون چند ثانیه تماما سرخ شده بود و جای انگشتاش روی گونش افتاده بود.

_برو بیرون بیون.همین حالا

بک نمیتونست بره.باید بهش میگفت منظوری نداره.باید میگفت نمیخواست اون حرفها رو بذره و حتی ذره ای به مزخرفاتی که گفته باور نداره.باید بهش میگفت که اونطور فکری درموردش نمیکنه.نمیتونست همینطوری بره بیرون.

_بهم گوش بده.

چان دو قدم عقب رفت و فاصله ی بینشون رو بیشتر کرد.

_برو بیرون.

با صدای بلندتری گفت و منتظر بود بک از اتاقش بره بیرون.

_من منظوری ندا...

فریاد زد:

_برو بیرون بیون.نه امروز نه فردا و نه روزهای بعدش هم نمیخوام بیای.نمیخوام چشمم بهت بیوفته.گمشو بیرون و دیگه نمیخوام تو این اتاق ببینمت...گمشو بیرون...

صداش اونقدر بلند بود که مطمئن شد از اتاق بیرون رفته و تقریبا همه صداش رو شنیدن.اما این دلیل اشکهای روان شده روی گونه های بک نبودن.
چان ازش نمیخواست بره و دیگه دور و برش پیداش نشه.

Infernal company [Completed]Where stories live. Discover now