82.اعتراف عاشقانه

949 214 46
                                    

تو اتاق هتلش نشسته بود و با بدبختی و کلافگی اطراف رو نگاه میکرد.آبروریزی روز پیش واقعا اعصابش رو بهم ریخته بود و نمیدونست باید چیکار کنه تا کای فراموش کنه اصلا همچین اتفاقی افتاده.

ای کاش از اولش مثل بچه ی آدم میگفت دستشویی داره.به هر حال اون هم آدم بود و ممکن بود دستشوییش بگیره.کای بدجوری باهاش لج کرده بود و اون هم داشت میترکید.از همه بدتر این بود که کای میخواست دوباره همون حرفها رو بهش بزنه.اونوقت اون دستشویی داشت و تمام تلاشش رو میکرد تا با مثانش بجنگه و گند بدی بالا نیاره.

کای دروغ نگفته بود.به محض اینکه رسیده بودن هتل با یه نفر ملاقات کرده بود که به اون نگفته بود کیه و حین صحبت کردن باهاش از دور اونقدر جدی به نظر میومد که باور نمیشد این همون کیم کای شوخی باشه که همش میخندونش.

از دیروز که به هتل اومده بودن سعی کرده بود زیاد کای رو نبینه.ناهار رو میخواست جدا بخوره ولی خب کای نذاشته بودو برای شام هم از اتاقش بیرون نرفته بود ولی کای به زور بیرون برده بودش تا شام رو تو یکی از رستورانهای محبوب اون بخورن.مرد قد بلند سعی میکرد عادی رفتار کنه و به روش نیاره ولی خب زیاد از حد بدجنس بازی درمیاورد.

مثلا به محض اینکه رسیده بودن به هتل مدت زمانی که تو لابی منتظر بودن اون به اطراف سرک کشیده بود و بعد به یه نقطه اشاره کرده بود و گفته بود:

_یادت باشه پیکاچو...سرویس بهداشتیش اونجاستا...

یا مثلا وقتی برای ناهار تو رستوران بودن باز هم سرویس بهداشتی رستوران رو نشون داده بود و نزدیک ترین میز به سرویس بهداشتی رو برای نشستن انتخاب کرده بود و گفته بود:

_مردونه سمت چپه ها حواست باشه.

یا وقتی هم که برای شام بیرون رفته بودن از گارسون پرسیده بود که سرویس بهداشتی کجاست و بعد از گذشت چند دقیقه به گارسون گفته بود اگه میشه پنجره رو ببندن چون سوز میاد و ممکنه برای یکی مشکل پیش بیاد.

همین حرکاتش باعث میشد اعصابش بیشتر خورد بشه و درسته که در حالت عادی باید باهاش بحث میکرد اما حالا فقط میتونست ساکت بشه و سرش رو پایین بندازه.

حتی افرادی که بچه ی کوچیک داشتن هم انقدر هر جا میرفتن سراغ سرویس بهداشتی رو نمیگرفتن که کای برای اون میگرفت.حتما اون هم چون ناراحت بود این کار رو میکرد.از دستش دلخور شده بود که اونطوری دومین بارش رو هم به گند کشیده بود.

_یا دو کیونگسو...تو واقعا احمقی.

به خودش گفت و سرشو رو میز گذاشت.صدای زنگ گوشیش بلند شد.گوشی رو برداشت و تماس رو برقرار کرد.حتی نگاه نکرد ببینه کی داره باهاش تماس میگیره.

_بله؟

_کیونگسو...اخبار رو دیدی؟

با صدای فریاد بلند لوهان از پشت خط سیخ نشست.

Infernal company [Completed]Where stories live. Discover now