خیابان اول

6.9K 1.2K 467
                                    


*****************************

"من خونه ام!"
لویی در و پشت سرش بست و در حالی که شال کاموایی رو از دور گردنش باز میکرد وارد خونه شد.

"سلام لویییییی"
دوقلو ها همزمان به برادرشون سلام گفتن.لویی لبخند مهربونی زد و با خوشحالی رفت سمت شون.دخترا طبق معمول با کیف و دفتر هاشون جلوی تلویزیون نشسته بودن و تکالیف شونو انجام میدادن.
لویی و پیشونی جفت دخترا رو بوسید.
"هی فیبز!هی دیزی!"

دخترا به لویی لبخند زدن و بعد دوباره مشغول انجام تکالیف شون شدن.لویی خونه ی کوچیک شونو از نگاه گذروند.
"مامان؟؟"
فیبی مداد رنگی شو تو موهاش فرو برد و به بالا نگاه کرد.
"اون هنوز برنگشته"
لویی نفس عمیقی کشید و سر تکون داد.بعد از درآوردن سوییشرتش بالاسر دخترا نشست و تماشاشون کرد.
"امروز مدرسه چطور بود؟"

"من تو علوم یه A گرفتم"
دیزی با ذوق جواب داد.
"اوه این عالیه..."
لویی با خوشحالی دستی رو موهای دیزی کشید.بعد رو کرد به فیبی.
"تو چطور فیبز؟؟"
فیبی شونه بالا انداخت.دیزی به جاش جواب داد:
"اون B+ گرفته"
لویی با لبخند پررنگی به خواهرش نگاه کرد.
"این خیلی نمره ی خوبیه فیبی...آفرین"
فیبی لبخند کوچیکی رو به برادرش زد.

"روز تو چطور بود لویی؟"
دخترا باز رو دفتراشون افتاده بودن و به کار خودشون میرسیدن،تو مدتی که لویی مکث کرده بود و فکر میکرد چی جواب بده.
باید از کتاب ریاضیش که حالا آغشته به سس مایونز بود تعریف میکرد،یا اینکه عینکش در شرف خورد شدن زیر پای همکلاسی هاش قرار گرفت.
"آمم...خوب...خوب بود،مثل همیشه!"
دخترا سر تکون دادن.لویی آهی کشید و بلند شد:
"میرم تو اتاقم...برمیگردم"

کوله پشتی شو برداشت و سمت اتاقش کشید.در و پشت سرش بست و رفت پشت میز کوچیکش نشست.دست شو زد زیر چونه ش و به پولک های رنگانگی که دوقلوها رو دیوار اتاقش چسبونده بودن خیره شد.
امروز اصلا خوب نبود...

از کشوی میزش دفتر خاطراتشو برداشت.رو جلد مشکی رنگش با ماژیک سفید بزرگ نوشته بود my diary.دفتر و از آخرین صفحه ای نوشته بود بازش کرد.یه خودکار برداشت و شروع کرد به نوشتن:

۱۵فوریه
امروز مدرسه اصلا خوب نبود!تو سالن غذا خوری وقتی داشتم تمرینامو چک میکردم نیک شکم گنده اومد و ساندویچ پر از سس مایونزشو انداخت رو کتابم...کتابم افتضاح شد!بعد همه خندیدن و گفت چون این تقصیر من بوده کتاب و همونجوری ول کرد و به جاش ساندویچ منو برداشت.
خیلی هم مهم نبود چون من ساندویچ های مدرسه رو دوست ندارم.پس فقط آبمیوه و نارنگی خوردم.
بعدش که برگشتم سر کلاس وقتی خواستم عینک مو تمیز کنم،ریچ آرنج شو کااااملا اتفاقی زد بهم و عینک از دستم افتاد و چیزی نمونده بود زیر پای دخترا خورد بشه.البته اونو بهم برگردوندن و عذرخواهی کردن و وقتی من گفتم اشکالی نداره ریچ ادای لهجه مو درآورد و باهم شروع کردن به خندیدن!
صبر کنن ببینم...اصلا چرا دارم این چیزای بی اهمیت رو با جزییات تعریف میکنم؟؟
چیز مهم تری بود که میخواستم در موردش بگم و اون __________
.

Wanna be yours [l.s]Where stories live. Discover now