خیابان و شصت و هشتم

5K 860 706
                                    

Hey Im back ^-^🍓
Missed me or not?

I've missed you lots either way *-*💘

*******************

صبح بخیر مامان"
لویی وارد آشپزخونه شد.جوانا با لباس فرمش کنار کابینت ایستاده بود و داشت برای خودش قهوه میریخت.
"صبح بخیر عسلم"

لویی لب شو گاز گرفت و در حین اینکه رو یکی از صندلی ها مینشست سرکی روی کاغذهای پستی کشید.
"یکم قهوه میخوای؟"
جوانا پرسید.
"بله مرسی"

جوانا لبخندی زد و لیوان قهوه شو جلوی لویی گذاشت.
"امروز بعد از مدرسه جایی نمیری؟"
لویی شونه بالا انداخت.
"نه گمون نکنم"

"خوبه،امیدوار بودم بتونم باهات در مورد موضوع مهمی صحبت کنم"

توجه لویی جلب شد.انگشتاشو دور لیوان گرم پیچید و به مادرش نگاه کرد.
"در مورد چی؟"

"بهت میگم.الان یجورایی دیرم شده"
جوانا به ساعت نگاه کرد و سریع کیف شو برداشت.
"اوه اوکی"
لویی نگاهش کرد که از آشپزخونه خارج شد و با صدای بلند فیبی و دیزی رو صدا زد تا زودتر آماده شن.بعد رو کرد به لویی.
"غروب میبینمت عزیزم"

"خداحافظ"
لویی براش دست تکون داد و وقتی در بسته شد سمت قهوه ش برگشت.فکر کرد مادرش در مورد چی میخواست باهاش حرف بزنه.
مشغول خوردن صبحانه که شد دوقلوها هم بلاخره از اتاق شون بیرون اومدن.تو مدتی که لویی رفت آماده بشه برای مدرسه اونا سوار سرویس شون شدن و رفتن و لویی بعد از اون رفت دنبال ادلی تا دوتایی برن مدرسه.

تمام وقتی که تو مدرسه بودن لویی حس میکرد یه مسئله ی مهم دیگه هم هست که به دغدغه هاش اضافه کرده...رابطه ش با هری!
هندل کردن یه رابطه ی از راه دور اصلا کار آسونی بود و این بدجوری لویی رو آزار میداد.

خیلی روزا پیش میومد هری وقت آزاد برای صحبت کردن نداشت و درست وقتی که لویی سر کلاس بود سرش خلوت میشد.یا خیلی شبا لویی تا دیروقت بیدار موند فقط برای اینکه با هری تلفنی صحبت کنه اما هری دیر برمیگشت و وقتی هم برمیگشت میتونست حدس بزنه پسر خیلی وقته که خوابش برده و حرفاشونو به روز بعد موکول میکرد.

ساعات کمی بود که میتونستن درست و حسابی و بدون مزاحم باهم حرف بزنن و اون واقعا کم بود.لویی نمیتونست صبر کنه تا یه جایی با هری دوتایی تنها بشن و خودشونو از شر این کلافگی هاشون نجات بدن.
حس گرما و وجود هری کنارش خیلی بعید به نظر میرسید.انگار سالها از آخرین باری که همدیگه رو لمس کردن میگذشت...!

...

"اون چی بود که میخواستی در موردش صحبت کنی؟"
لویی رو کاناپه کنار مادرش نشست که داشت لباس های شسته شده رو تا میکرد.
"اوه خوب شد یادم انداختی"
سبد لباس ها رو کناری گذاشت و رو به لویی نشست.لویی با لبخند نگاهش کرد.
"خب؟"

Wanna be yours [l.s]Where stories live. Discover now