خیابان پنجاه و ششم

5.7K 860 582
                                    

*********************

لویی فنجون چای رو از دست نیک گرفت و جلوی خودش رو زمین گذاشت.
"مرسی!"

"چرا رو زمین نشستی؟"

"عادت کردم"

نیک نزدیک لویی رو مبل نشست و فنجون خودش رو دست گرفت و کمی به لباش نزدیک کرد.زیر چشمی پسر رو می پایید.اون دوباره گریه کرده بود و دور چشماش قرمز و پف کرده بود.
لویی مقدار کمی از چای داغش نوشید و به نیک نگاه کرد.
"تو و هری چندساله همدیگه رو میشناسین؟"

"یه ۱۶ سالی میشه..."

"چجوری باهم آشنا شدین؟"

"یعنی تا حالا در موردش از هری نپرسیدی؟؟"

"در مورد گذشته ش آره!و اون داستان شو برام تعریف کرد...اما تو هیچ قسمتیش حرفی از تو نزد!"

"اگه لازم بود بدونی حتما خودش میگفت"

"ولی من میخوام بدونم...مگه این بده؟؟"
لویی با لب آویزون نگاهش کرد.نیک روشو برگردوند تا گول قیافه ی مظلوم پسر و نخوره.
"چایی تو بخور سرد نشه"
لویی یه قلپ دیگه از چایش نوشید و باز به نیک نگاه کرد.
"شما قبلا دوست پسر بودین نه؟؟"

نیک چشماشو چرخوند.این پسر بیخیال بشو نیست!
با اخم نگاهش کرد و لویی شونه بالا انداخت.
"خنگ که نیستم."

"شک دارم تو خنگیت...چون نه خیر!دوست پسر نبودیم!"

"پس چی؟"

"از اولش دوست بودیم،همین!"

لویی چیزی نگفت و یکم دیگه چایی خورد.اما مشخص بود باورش نشده.
"چی شد که رابطه تون انقدر قوی شد؟"

"کی گفته رابطه مون قویه؟!"

لویی خندید.
"شوخی میکنی؟؟هری همه چیزو بهت میگه...همینکه تو پدرخونده ی ادلی هستی یعنی رابطه تون قویه...یا اینکه وقتی خودش نیست منو دست تو میسپاره...چمیدونم!"

نیک فنجونش رو گذاشت رو میز و توله شو نوازش کرد.
"خیلی هم خنگ نیستی!"
لویی چشماشو چرخوند.
"حالا بگو دیگه...چطور شد رابطه تون قوی شد؟"
نیک آه کشید.دیگه داشت از دست کنجکاوی های لویی کلافه میشد.لویی زود گفت:
"اگه ماجراتونو برام تعریف کنی دیگه اذیتت نمیکنم و زود میخوابم!"

"هان...پس منتظری من برات قصه بگم؟!"

"شاید!"
لویی فنجون شو زمین گذاشت و بعد زانوهاشو بغل کرد.
نیک کم کم داشت راضی میشد و این از چهره ش معلوم بود.اما پیدا بود علاقه ای به زیر و رو کردن گذشته نداره فقط میخواد از شر لویی راحت بشه.
"خب...ما اولش همدیگه رو تو یه گی کلاب دیدیم!در واقع من رو شلوار هری بالا آوردم..."

"چه رومانتیک!"
لویی لبخند زد و نیک چشماشو چرخوند.بی توجه به پسر ادامه داد:
"اون شب من تنها بودم،هری بهم رسیدگی کرد و خواست منو برسونه خونه اما از جایی که بیهوش شده بودم منو برد آپارتمان خودش.نصفه های شب فکر کنم به خودم اومدم و دیدم خونه ی یه غریبه م...باهم هر حرف زدیم و اون خودشو بهم معرفی کرد!"

Wanna be yours [l.s]Where stories live. Discover now