خیابان هفتاد و نهم

3.9K 759 351
                                    

*********************

لویی و ادلی رو تخت خواب برعکس همدیگه دراز کشیده بودن.سر لویی رو شونه ی ادلی بود و سر ادلی رو شونه ی لویی.
هر دو به سقف زل زده بودن و به صدای نفس کشیدن هم گوش میدادن.لویی گفت:
"ما احتمالا باید بخوابیم"

"اوهوم"

"فردا باید زود بیدار شیم"

"آره من باید موهامو درست کنم"

"منم باید کت شلوار مو بگیرم"

"بهتره زود بخوابیم که صبح کسل نباشیم"

"اوهوم"
لویی گفت و بلند شد روی تخت چهار زانو نشست.
"البته اگرم خوابت نمیاد میتونیم یکم حرف بزنیم!"
لویی مردد گفت.ادلی فورا از جا پرید و دستاشو بهم کوبید.
"آره بیا حرف بزنیم من خوابم نمیاد"

لویی بهش خندید.درسته اونا باید صبح زود بیدار میشدن تا برای جشن عروسی آماده شن...اما هیچکدوم شون خواب آلود نبودن،یجورایی محال بود اون دوتا شب کنار هم باشن و زود بخوابن! به خصوص حالا که بعد مدتها بلاخره کنار هم بودن.

"در مورد اون پسره بهم بگو...ایدن"
لویی با شیطنت پرسید و ادلی چشماشو چرخوند.
"آه لویی،بهت که گفتم هیچ اتفاقی بین مون نیوفتاد"

"اون تورو بوسید"

"و منم پسش زدم"

"ولی آخه چرا؟؟ مگه نگفتی اون هات ترین پسر مدرسه ست؟"
لویی غر زد و بعد دست روی پیشونیش گذاشت.با صدایی نازک و مسخره ادامه داد:
"اوه لویی،اون از گرمترین روز تابستون هم هات تره...وقتی از راهرو رد میشه همه نگاهش میکنن، عطر ادکلن گرون قیمتش تا یه ساعت هم تو کلاس میمونه!"

"خفه شو"
ادلی با خنده گفت.
"من اینجوری نگفتم...یعنی آره اون جذاب و باحاله"
بعد سرشو انداخت.
"ولی اون یجورایی بدجنس و قلدره،خوشم نمیاد از جوری که همه رو قضاوت میکنه"

"میتونی بهش بگی بس کنه،اگه ازت خوشش میاد!"

"بعید میدونم ازم خوشش بیاد،فقط  میخواد بره تو شلوارم"
ادلی آه دراماتیکی کشید و پاهاشو روی پاهای لویی دراز کرد.
"تازه من امسال دبیرستانم تموم میشه و خدا میدونه کدوم دانشگاه منو قبول میکنه،حوصله ی یه رابطه از راه دور و دراما هاشو ندارم"

لویی چیزی نگفت و شروع کرد به ماساژ دادن پاهای ادلی.ادلی هم مدتی ساکت موند و بعد پرسید.
"پس...در مورد تو چی؟"

"هوم؟"

"هنوز پسر رویاهاتو پیدا نکردی؟"

لویی خندید.
"پسر رویاهام؟"
و سر شو به دو طرف تکون داد.
"تو فکر پسری نیستم ادلی،دنبال شخص به خصوصی نیستم"

"پس هیچی؟"

لویی به پاهای ادلی زل زد همونطور که ماساژشون میداد.یاد هری افتاد و لبخند های شیرینش،لمس گرمش و عطر تنش...ناخودآگاه لبخند زد و فکر کرد چقدر دلش براش تنگ شده.

Wanna be yours [l.s]Where stories live. Discover now