خیابان هفدهم

3.6K 724 123
                                    

*************************

مدرسه تعطیل شده بود،لویی و ادلی اینبار بدون همراهی دوستاشون دوتایی تو راه برگشت به خونه بودن.لویی دست راست شو دور گردن ادلی انداخته بود و سعی میکرد باهاش همقدم بشه در حالی که ادلی بپر بپر میکرد و تند تر جلو میرفت.
تو پیاده رو قدم میزدن و صحبت میکردن.

با اینکه یک ماهی به تابستون مونده بود هوا از حالا گرم شده بود.لویی پیرهن شو درآورده بود و دور کمرش گره زده بود تا کمی هوای خنک تو تی شرت نازکش جریان پیدا کنه و ادلی یه تاپ پوشیده بود که لبه شو تا روی ناف بالا زده بود...
هوا واقعا گرم شده بود!

"برنامه‌ت چیه؟"
ادلی پرسید.لویی با دست آزاد،چونه‌شو خاروند.
"هیچی گمونم"

"پس بیا بریم خونه‌مون کتابای جدیدی که گرفتیم و بهت نشون بدم!"

"باشه..."

نزدیک خونه که رسیدن تا دم در مسابقه دادن و تقریبا مثل همیشه ادلی کسی بود که برنده شد.اونا با جیغ و سر و صدا داخل خونه دویدن و یه راست رفتن توی آشپزخونه.
"مامان بزرگ؟"
ادلی صدا زد و سمت یخچال رفت.
"وای تشنمه..."

چند ثانیه بعد برثا با لبخند اومد پیش شون.
"چه خبره خونه رو گذاشتین رو سرتون؟"
لویی سلام گفت و گونه‌ی برثا رو بوسید.ادلی شیشه‌ی آب و از یخچال برداشت و همینطور سر کشید که برثا فورا نیشگونی از بازوش گرفت.
"آییییی....خب تشنمه!"
لویی خندید و روی پیشخوان نشست.برثا سر تکون داد.
"خودم براتون نوشیدنی درست میکنم"
بطری آب و روی کابینت گذاشت و دوتا لیموی تازه از روی میز برداشت.

"آخجووون!"
ادلی،برثا رو بغل کرد و چندبار بوسید.بعد اومد سمت لویی و دست شو گرفت و کشید تا لویی از روی پیشخوان سُر خورد.
"بیا تا اون موقع کتابا رو نشونت بدم"
باهم از پله ها رفتن بالا.توی اتاق،لویی پیرهن شو از دور کمرش باز کرد و یه گوشه ای انداخت.

ادلی سمت کشوی خودش رفت.
"رو میزن"
لویی چندتا کتاب روی میز رو برداشت و بعد خودشو انداخت رو تخت.کتابا رو دونه به دونه چک میکرد و هومی میگفت.
"اینا اکثر‌شون رمانای تخیلی‌ان..."
ادلی که همچنان سرش تو کشو بود شونه بالا انداخت.
"من دوست دارم!"

"فکر کردم میخوای واسه تقویت درسات کتاب بخری"

"آره ولی بعد برنامه عوض شد"
ادلی بیخیال خندید.لویی چشماشو چرخوند و کتابا رو کنار گذاشت.
"تنبل..."

"آهان پیدا شد..."
ادلی با بیکینی نارنجی رنگش برگشت و اونو تو هوا تکون داد.
"وقت شناست بیبییییییی..."
لویی خندید و رو آرنج هاش بلند شد.
"مگه قرار نبود بریم زمین بازی...بچه ها میخوان فوتبال بازی کنن!"

ادلی لبشو آویزون کرد و کشو شو بست.
"آره قرار بود...ولی امروز سر یه چیز مسخره با چارلی بحثم شد و گفتم من دیگه نمیخوام امروز بازی کنم!
اونم گفت چه بهتر یه نفر دیگه رو جات میارم!"
لویی سر تکون داد و خندید.
"دوباره سر چی بحث کردین؟"

Wanna be yours [l.s]Where stories live. Discover now