خیابان چهل و دوم

5.9K 886 825
                                    

**********************

لویی فکر نمیکرد بتونه روز های شاد تر از اینو تو عمرش تجربه کنه...به معنای واقعی.
همچین روز هایی رو توی خواب هم نمیدید اما حالا تمام شو کنار هری تجربه میکرد...هر روز!
صبح ها باهم بیدار میشدن،با هم صبحونه میخوردن،لویی با شیطنت از سهم شیر یا قهوه ی هری میخورد وقتی اون درگیر روزنامه خوندن میشد.

هری قبل از رفتن به اداره لویی رو میرسوند به ایستگاه مترو تا به کلاسش برسه و روزهایی هم که کلاس نداشت اونو میبرد خونه ی لیلی.لویی با چندتا از دوستای لیلی آشنا شده بود و چندباری هم رفته بود محل کارش.
بعد از ظهر اگه هری نمیتونست زود خودشو برسونه لویی خودش برمیگشت خونه.دیگه تمام مسیر هارو به خاطر سپرده بود.توی خونه به نوشتنی هاش میرسید یا با ادلی تلفنی صحبت میکرد.

هری هرشب با دست پر برمیگشت خونه،معمولا با پیتزا یا ساندویچ یا خوراکی های دیگه که موقع سریال تماشا کردن یا فرداییش موقع صبحونه میخوردن.البته چندباری هم خودش غذا پخت.لویی تا بحال فقط تعریف دستپخت هری رو شنیده بود،اما وقتی خودش چشید باورش شد که اون فوق العاده س.
اونا موقع شام یا در مورد ماجراهای مختلف روز صحبت میکردن یا در مورد خاطرات گذشته شون،هر چی که بود لویی خیلی اون تایم با هری رو دوست داشت.

بعد از اون هر دو لباس هایی که در طول روز پوشیده بودن رو با لباس راحتی خواب تعویض میکردن،جلوی تلویزیون رو کاناپه لم میدادن و دو سه تا اپیزود از سریال 'فرندز' رو تماشا میکردن.
لویی عاشق این بود که خودشو تو بغل هری جمع کنه و سرشو رو سینه ش بذاره.هری با کمال میل پسر رو بغل میکرد و بازوشو نوازش میکرد یا دست تو موهای مخملیش میکشید.

لویی اگه خوش شانس بود،قبل از اینکه هر دو برن و بخوابن چندتا بوسه از هری میدزدید.گاهی میترسید از اینکه زیادی لوس و چسبناک به نظر برسه اما عاشق لب های هری بود و توی هر فرصتی دلش میخواست اونا رو ببوسه.
هری بوسنده ی ماهری بود،درست برخلاف لویی که تجربه ای نداشت و هربار با خجالت از هری جدا میشد.اما هری ناراحت نمیشد،اگرم چیزی بود فقط علاقه بود...هری عاشق جوری بود که لویی لباشو مک میزد و سعی میکرد حرکات شو تقلید کنه،یا جوری که با دستای کوچیکش هری رو لمس میکرد و در برابر نوازش هری آروم میلرزید!

و این همین بود...
زمان دو نفره شون به پایان میرسید.بهم دیگه شب بخیر میگفتن و میرفتن تو اتاق شون تا بخوابن.
لویی در مورد هری مطمئن نبود،اما خودش وقتی میرفت توی اتاق نمیتونست مستقیم بخوابه...باید مدتها به هری و طعم لب هاش فکر میکرد،باید گرمای آغوشش رو متجسم میشد تا بتونه بخوابه.
تنها چیزی که در حال حاضر حس میکرد بهش نیاز داره این بود که بازوهای تنومند هری هنگام خواب بهش امنیت بده!فقط اگه میشد...!

...

در طول مدت رانندگی،لبخند یه ثانیه هم از رو لب هری محو نمیشد.نه امشب...هر شب همینطور بود.
حالا خیلی فرق داشت با قبلا که هری براش حتی مهم نبود شب بره خونه یا تو اداره خوابش ببره،خونه براش معنایی نداشت جز یه تخت خواب یه حموم!
اما الان وقتی غروب میشد هری باید ثانیه شماری میکرد تا برسه خونه و لویی رو ببینه.اگه برای رفتن به خونه مشتاق بود دلیلش فقط لویی بود.این واقعا عجیب به نظر میرسید.اونا فعلا دارن باهم قرار میزارن،نه همخونه محسوب میشن نه حتی شبا کنار هم میخوابن،اما لویی برای هری مثل یه خانواده بود...چیزی که به خونه معنا میده.

Wanna be yours [l.s]Where stories live. Discover now