خیابان دهم

3.8K 785 352
                                    

*******************************

لویی جلوی آینه ایستاده بود و شونه به دست خودشو نگاه میکرد .
موهاش بقدری لخت بود که بدون شونه کردن هم صاف میموند اما لویی در تکاپو بود که حالت جدیدی به موهاش بده . اما هرطوری که شونه میزد باز موهاش به همون حالت فرینج برمیگشت .

"سوییتی؟"
جوانا تو اتاق لویی سرکی کشید و با دیدنش جلوی آینه لبخند زد‌.
"هی"
لویی فورا شونه رو رو میز گذاشت و برگشت.
"بله؟؟"

جوانا اومد داخل.
"از اونجایی که امشب شیفتم نیست گفتم از فرصت استفاده کنیم،دخترا رو برای شام ببریم بیرون.خیلی وقته واسه شاگرد اول بودنشون این قولو دادم و دیگه گفتم چه شبی بهتر از امشب؟هوم؟"
لویی آهی کشید.
"مامان کاش زودتر بهم میگفتی."
جوانا گیج به لویی نگاه کرد و بعد پلیور خاکستری رنگشو که مورد علاقه ی لویی بود و روی تخت دید.
"اوه...برای امشب برنامه داشتی؟"

لویی با انگشتاش بازی کرد.
"برثا ازم خواست امشب شام برم خونه شون و با اونا باشم."
و بعد سرشو انداخت پایین.جوانا لبخندی زد و لویی و بغل کرد.
"اینکه خیلی خوبه عزیزم،چرا بهم نگفتی؟"
لویی فقط شونه بالا انداخت.

"اشکالی نداره بوبر...من با دخترا میرم،توهم بهت خوش بگذره عسلم!"
بعد گونه شو بوسید و از اتاق رفت بیرون.دلش تنگ شده بود دوباره با دوقلوها و مادرش چهار نفری برن بیرون و دور بزنن و تو یه کافه ی کوچیک غذا بخورن.امشب میتونست شب خوبی باشه،ولی نمیتونست به خانواده ی برثا بگه نمیاد،اونم یهویی...
البته در حالیکه آقای استایلز ممکنه زود برگرده و دیگه فرصتش پیش نیاد.

"اوه لویی..."
لویی خودشو سرزنش کرد.دیگه حتی نمیدونست چیکار داره میکنه؟
لباسی که دوست داشت و از صبح آماده گذاشته بود .دو ساعت تموم برای مرتب کردن موهاش وقت گذاشت،هر ثانیه خودشو چک میکرد که ببینه بوی خوبی میده یا نه؟امشب انگار براش شب مهمی بود.

وقتی لباس شو پوشید و کاملا آماده ی رفتن شد یه بار برای بار آخر خودشو تو آینه چک کرد.عینکشو برداشت دید بدون عینک چجوری میشه،بعد دوباره عینک زد.
در انتها تصمیم گرفت بدون عینک بره مهمونی چون چهره ش خیلی تغییر میکرد و حدس میزد این ممکنه توجه آقای استایلز رو جلب کنه،یعنی امیدوار بود.

"خداحافظ لوییییییی..."
لویی از اتاقش رفت بیرون تا با دوقلو ها خداحافظی کنه.جفت شون موهاشونو دوگوشی بسته بودن و کاپشن ست پوشیده بودن.لویی گونه شون و بوسید و بعد هم از مادرش خداحافظی کرد.جوانا به لویی تذکر داد موقع شام سر میز اول برای ادلی غذا بکشه و در برابر اون یا تیلور مثل یه "آقا" رفتار کنه.لویی آهی کشید و گفت خودش این چیزا رو بلده،جوانا هم لبخندی از سر آسودگی زد،لویی رو بوسید و بعدش رفت.

لویی هم دیگه کاری نداشت انجام بده،موبایلشو توی جیب شلوارش گذاشت و از خونه رفت بیرون.ماشین آقای استایلز همون طور که باید ،جلوی گاراژ خونه ی برثا بود.لویی نفس عمیقی کشید و با دست لباسشو مرتب کرد.از شیشه های کوچیک کار شده روی در سایه های توی خونه رو میدید.
بالاخره دست برد بالا و در زد.

Wanna be yours [l.s]Unde poveștirile trăiesc. Descoperă acum