خیابان پانزدهم

3.8K 744 320
                                    

***************************

لویی کنار در کلاس ایستاده بود و این پا و اون پا میکرد. کوله شو از دوشش برداشت و به دیوار تکیه داد. موبایل شو از جیبش بیرون کشید و برای چندمین بار ساعت و چک کرد. وقتی دید فقط یکی دو دقیقه تا پایان کلاس مونده لبخند زد و صاف ایستاد. دستی رو موهاش کشید و تی شرت شو مرتب کرد. کلاس که تا بحال نسبتا در سکوت بود با به صدا در اومدن زنگ شلوغ شد.
دانش آموزا در و باز کردن و در یک ثانیه تو راهرو سرازیر شدن .

لویی وقتی ادلی رو همراه بقیه دخترا دید براشون دست تکون داد. اونام با لبخند دستی تکون دادن و اومدن سمتش .
"هي لویی"

لویی سلام گفت و تک تک باهاشون روبوسی کرد. بعد کنارشون همقدم شد. وقتی سمت لاكراشون رفتن، لویی لحظه ای دست ادلی رو گرفت .
"یه لحظه بیا ! "
و دختر و همراه خودش به گوشه ای کشید.
ادلی لبخندی زد و به لویی نگاه کرد. لویی کمی دستپاچه اینور و اونور نگاه کرد و لب شو به دندون گرفت .
" هی میخواستم ببینم ... امشب ... برنامه ای نداری؟"
ادلی فکری کرد و چند ثانیه بعد جواب داد.
"نه ندارم"
لویی نفس راحتی کشید.
"اوه اوکی... خوبه ... پس چی میگی امشب شام بریم بیرون؟"
ادلی شونه بالا انداخت .
"أمم ... با دخترا؟"
لویی خجالتی خندید.
"نه ... فقط خودمون ! من و تو"
ادلی دست رو گونه ی داغش کشید و لبخند زد.
" باشه ..."
لویی هیجان زده خندید.
"باشه؟... باشه ... میبینمت ! "

لویی از ادلی فاصله گرفت و کمی عقب عقب رفت و خواست دست تکون بده . اما قبلش دوباره برگشت جلو و بوسه ای به گونه ی دختر زد و بعد با سرعت نور دوبید و انتهای راهرو ناپدید شد.

ادلی با لبخند مسیر رفته شو نگاه میکرد و تو دلش حركات بانمک لویی رو میپرستید.

لویی که برگشت خونه نمی تونست یکجا قرار بگیره . با اینکه غروب کلی وقت داشت اما رفت سراغ کمدش تا اوت فیت امشب شو انتخاب کنه و آماده بزاره . بعد از اون کمی تو کار خونه به جوانا کمک کرد و ساعتی هم با خواهراش وقت گذروند.
زمان انگار قصد نداشت عبور کنه . مثل یه آدامس لعنتی کش اومده بود و انتها نداشت . لویی حتی بعد از اینکه دوش گرفت باز هم وقت داشت . حس های عجیبی تو دلش داشت . هیجان، کلافگی، دلواپسی ...هرچی که بود با گذر ثانیه ها ناخوشایند تر میشد.

لویی نباید انقدر استرس به دلش راه میداد. مگه نه اینکه اون و ادلی بارها بیرون رفتن ؟ حتی اگه عنوانی مثل "قرار" نداشت ... با اینحال، فرقی تو اصل قضیه نکرده . اونا باهم میرن بیرون، کمی دور میزنن، شام میخورن، صحبت میکنن و بعدشم با تاکسی برمیگردن خونه .
مثل همیشه ... لویی باید افکار منفی رو از خودش دور میکرد.

ساعت که ۶ شد لویی دست از فکر و خیال کشید و بلند شد تا لباس بپوشه . به موهاش سر و سامونی داد و مقدار پولی که نیاز داشت همراه گوشیش تو جیبش گذاشت و از اتاق رفت بیرون .
"من رفتم ! "
در حالی که هول شده بود تند تند سمت در قدم زد و در و باز کرد.
"لویی صبر کن."
جوانا اومد سمتش . از روی پیشخوان سوییچ ماشین شو برداشت و اونو جلوی لویی نگه داشت .
"اگه خواستین شام بیرون از شهر برید..."
لویی اخم کرد.
"مامان ! من رانندگی نمیکنم !"
جوانا آهی کشید و سر تکون داد.
"لویی تو تازه گواهینامه تو گرفتی"
لویی شونه بالا انداخت .
"خب این ... دلیل نمیشه "
جوانا متعجب نگاهش کرد. نمیفهمید این پسر چرا از روندن یه ماشین واهمه داشت .
لویی خیلی مهلت نداد تا جوانا دوباره صحبت کنه . گونه شو بوسید و فورا از در پرید بیرون .
"من دیگه برم، شب بخیر مامان ! "

Wanna be yours [l.s]Where stories live. Discover now