خیابان دوازدهم

3.5K 753 80
                                    

************************

صبح روز دوشنبه بود و لویی مثل همیشه آماده بود تا بره دم در خونه ی برثا دنبال ادلی. از مادرش و خواهراش خداحافظی کرد و در حالی که کوله شو پشتش میزاشت طرف دیگه ی خیابون دویید. تیلور در و برای لویی باز کرد و فقط بهش چشمک زد که بیاد داخل چون داشت تلفنی با کسی صحبت میکرد.لویی خندید و پشت سرش وارد خونه شد. "ادلی؟" 

"اینجا..."

ادلی تو آشپزخونه داشت سرپایی صبحونه میخورد و وقتی لویی رو صدا زد برثا بهش تذکر داد با دهن پر صحبت نکنه.لویی کیف شو رو زمین گذاشت و بهشون سلام گفت.برثا به صندلی کنار خودش اشاره کرد.
"قهوه میخوای!؟"

"نه من خوبم...ممنون"

با اینحال کنار برثا نشست و یه تیکه نون رو برداشت و گذاشت تو دهنش.
"ادلی بجنب!"
ادلی محتویات تو دهنش رو قورت داد و یه قلپ از قهوه نوشید.
"باشه باشه..."

صدای پاشنه های کفش تیلور شنیده و خودش هم چند ثانیه بعد اومد داخل آشپزخونه.لباشو بهم میمالید تا رژش خوب پخش بشه و بعد رژ لب شو داخل کیفش انداخت.
"بچه ها،من میرسونم تون..."
ادلی با خوشحالی پرید.
"آخجون!"
لویی خندید.
"تنبل خانوم!"

تیلور هم با خنده حرف شو تایید کرد.
"فقط بدویید که دیرم شده!"
ادلی دور دهن شو پاک کرد و کیف شو برداشت. "بریم"
قبل از اینکه پشت سر لویی و تیلور از آشپزخونه بره بیرون گونه ی برثا رو بوسید و ازش خداحافظی کرد.  تو ماشین ادلی همراه مادرش جلو نشست و لویی عقب.

نیمه ی راه تیلور از آینه لویی رو نگاه کرد و پرسید: "امسال جشن پرام دارید؟"
لویی لبخند زد. "آره..."
ادلی برگشت و به لویی نگاه کرد.
"آه خوش به حالتون!"

لویی خندید.هنوز به ادلی نگفته بود براش نقشه کشیده.خیلی از دخترای کلاسش از حالا خودشونو تو زحمت انداخته بودن یکی از پسرا برای جونیور پرام دعوت شون کنه اما لویی هیچ کدوم از اونا رو نمیخواست.شاید هم اونا اهمیتی به لویی نمیدادن اما در هر صورت لویی میخواست از ادلی دعوت کنه قرار اون شبش باشه.
"ادلی خوب بشین!"

تیلور زد رو پای دخترش و اون با غرغر برگشت و صاف نشست.  بعد از اون خیلی طول نکشید که به مدرسه رسیدن.بچه ها از تیلور خداحافظی کردن و بقیه ی راهو دوییدن. نیمه ی روز لویی تو تریای مدرسه با مسیج به لیلی خبر داد میخواد ادلی رو برای پرام به قرار دعوت کنه و لیلی با فرستادن کلی حروف بی معنا و ایموجی های درهم برهم به لویی نشون داد چقدر براش خوشحاله و چندتا نصیحت بهش کرد که چطور در برابر ادلی رفتار کنه و براش آرزوی موفقیت کرد.بعد از اون لویی انرژی مثبتی رو تو تمام بدنش حس میکرد و میدونست هیچ چیزی از کارش غلط نیست.  گرچه گهگاهی دوتا چشم سبزرنگ لویی رو توی خیالاتش تعقیب میکردن اما لویی سعی میکرد از دست شون فرار کنه و به یه جای امن پناه ببره که دیگه اونا دیگه هرگز پیداش نکنن...

Wanna be yours [l.s]Where stories live. Discover now