خیابان چهل و یکم

5.9K 903 626
                                    

*********************

یه خرس تپلی سفید رنگ که دور گردنش روبان صورتی داشت،اولین چیزی بود که لویی بعد از باز کردن چشماش دید.از روشن بودن اتاق فهمید صبح شده اما مطمئن نبود ساعت چنده،اما بی شک باید صبح زود باشه.لویی دیگه عادت کرده بود صبح ها زود بیدار بشه.
از جا بلند شد و در حالی که چشماشو می مالید از اتاق بیرون رفت.خونه ساکت به نظر میرسید.لویی سمت پله ها رفت اما قبل پایین رفتن سرکی تو اتاق هری کشید.در کاملا باز بود و اتاق خالی...

لویی همونطور که از پله ها پایین میرفت باسن شو خاروند.چندبار دیگه خمیازه کشید،وقتی رسید پایین همه جا چشم چرخوند.
"هری؟"

"بیا اینجا"
صدا از آشپزخونه میومد.لویی لبخند زد و خیلی زود خودشو به هری رسوند.اون یونیفرم شو تنش کرده بود و لویی به محض پا گذاشتن تو آشپزخونه و دیدن هری سرجاش خشک شد.

[خیلی سعی کردم یه منیپ از هری با این لباس پیدا کنم ولی تنها چیزی گیرم اومد این بود😐👇]

[خیلی سعی کردم یه منیپ از هری با این لباس پیدا کنم ولی تنها چیزی گیرم اومد این بود😐👇]

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

"صبح بخیر!"
هری رو به پسر خواب آلود لبخند بزرگی زد.
"صبح بخیر"
لویی به سختی نگاه شو از هری گرفت،پشت گردن شو خاروند و رفت جلوتر.هری لیوان قهوه ای که تازه درست کرده بود داد دست لویی.
"قهوه؟"
لویی لیوان رو از دستش گرفت.
"ممنون!"

"اگه نمیومدی پایین خودم میومدم بالا و بیدارت میکردم!"

"مگه ساعت چنده؟"
لویی به در و دیوار نگاه کرد.
"ساعت هفت و نیمه و من باید قبل از رفتن به اداره تورو برسونم"
لویی یه قلپ از قهوه ش نوشید و تند تند سر تکون داد.
"الان میرم آماده میشم"
داشت از آشپزخونه میرفت بیرون اما گیج دوباره برگشت و لیوان تو دستش رو گذاشت روی میز.
"اینو تو ماشین میخورم!"

هری بهش خندید وقتی لویی با عجله سمت پله ها دویید.خیلی طول نکشید که اون برگشت،یه تی شرت ساده ی آبی با یه جفت جین تنگ سفید پوشیده بود و هری اگه میگفت پاهای لویی کیوت و خوردنی به نظر نمیومدن،دروغ میگفت!
"من آماده م"
هری بلاخره نگاه شو از بدن لویی گرفت،وقتی به صورتش نگاه کرد دید لویی کمی گونه هاش سرخ شده و این باعث شد لبخند هری پهن تر بشه.
"بریم"

چند دقیقه بعد  توی ماشین،هری نگاهی به لویی رو صندلی مسافر انداخت که زبون شو بین دندوناش گرفته بود با اخم به اطراف نگاه میکرد.خنده ش گرفت.
"مطمئنی این خیابونه لویی؟"
لویی یبار دیگه به کاغذ تو دستش نگاه کرد.
"مطمئنم!"
هری شونه بالا انداخت.
"پس ما به ساختمونای آجری رسیدیم...اگه داری دنبالش میگردی"
لویی پوفی کرد.
"فکر کنم بهتره دوباره بهش زنگ بزنم"

Wanna be yours [l.s]Where stories live. Discover now