خیابان هشتاد و ششم

3.8K 765 505
                                    

********************

"من خونه ام"
لویی همون دم در داد زد و شروع کرد به درآوردن ژاکت و کلاهش.سوییچ و کیف شو روی نزدیکترین میز انداخت و به سمت جایی که میدونست هری باید باشه رفت.هری روی تختش نشسته بود و از پنجره ای که چند متر باهاش فاصله داشت به بیرون نگاه میکرد.با شنیدن صدای لویی فورا کتابی که دستش بود رو باز کرد و خودشو مشغول نشون داد.

لویی که بهش رسید با دیدنش لبخند زد.
"هی"
هری تازه سرشو بلند کرد انگار که حواسش نبوده.
"هی"
لویی با زانوهاش اومد روی تخت و کنار هری لم داد.لباشو بوسید و مثل گربه خودشو به هری چسبوند.
"اون بیرون بدجوری سرده!"

هری خیلی از وضعیت اون بیرون اطلاعی نداره.اصلا نمیخواد که داشته باشه.دلش نمیخواد با یه پای گچ گرفته و یه پای بی حس به زور به خودش لباس زمستونی بپوشه و بره بیرون.ترجیح میده تو همین تختش بشینه و از بیکاری بمیره.
"کار چطور بود؟؟"

"هممم...خوب بود،همه چی خوب پیش رفت"

اون داره دروغ میگه.چشماش دارن داد میزنن که لویی چقدر خسته و کلافه ست.هری میدونه اون کل صبح رو با کلاس های استادهای جور واجور سر و کله زده و بعدش بلافاصله رفته و داروخونه و تمام وقت رو سرپا ایستاده.لویی میگه از این وضعیت راضیه.اما اون خسته ست...
هری دلش میخواست میتونست براش کاری بکنه.حتی شده در حد آماده کردن یه فنجون چای ساده.

"خب،خوبه"

"ببینم چیزی که نخوردی؟"
لویی میپرسه.
"نه نخوردم"
هری جواب داد.لویی سر تکون داد.
"اوه باشه...منم خیلی گشنمه،الان یه چیزی میارم باهم بخوریم"
گفت و از جا بلند شد.
"فکر کنم تو یخچال سالاد جوجه داریم"

سالاد جوجه ای که اصلا معلوم نیست کی خریده بودن.اما مهم نیست.اونا هیچ کدوم شون نمیتونن غذا درست کنن پس هرجوری شده باید شکم شونو سیر کنن.لویی اعتراضی نکرده،هیچوقت نمیکنه.پس بهتره هری هم خفه خون بگیره.
"میخوای نون هم بیارم؟"
لویی از آشپزخونه داد میزنه.هری جواب نمیده.

اما لویی بهرحال با خودش نون آورد.اون با یه سینی حاوی دوتا بشقاب سالاد و بسته ی نون و یه قوطی آبجو میاد و دوباره رو تخت میشینه.
"یکم تلویزیون ببینیم"
گفت و با ریموت تلویزیون رو روشن کرد.هری بابت غذا ازش تشکر کرد و آروم مشغول خوردن شد.لویی چندباری میون غذا خوردن پلکاشو مالوند،اما با اینحال چشماشو از تی وی برنداشت.در عین اینکه خسته بود اما با ولع غذا میخورد.اون حتی گشنه ش هم بود.

هری اما اصلا اشتها نداشت.یا شاید گشنه ش بود اما میلش نمیکشید.پس بشقاب شو برداشت و باقی مونده شو ریخت برای لویی.
"اینو بخور،من گشنه م نیست"
لویی مکث کرد.
"ولی تو که چیزی نخوردی"
هری فقط آبجو رو برداشت و کمی ازش نوشید.
"میل ندارم،نمیتونم زیاد بخورم"

Wanna be yours [l.s]Where stories live. Discover now