خیابان نود و هشتم

8.2K 909 1.3K
                                    

(اونایی که هنوز چپتر نود و هفت رو نخوندن دقت کنید لطفا.این قسمت چپتر نود و هشته.اگه هنوز قسمت قبلی رو ندارین شما باید بوک رو حذف کنید دوباره اد کنید! ریدم تو واتپد-_-)

*****************

هری جلوی ساختمون لویی ماشین رو پارک کرد.قرار شون تموم شده بود و به نظر میرسید دیگه وقت خداحافظیه.لویی نگاهی به خیابون خلوت انداخت و بعد زیر چشمی به هری نگاه کرد.هری اول نفس عمیقی کشید بعد ماشین رو کامل خاموش کرد.این باعث شد لویی سر بلند کنه تا ببینتش.هری هم بهش نگاه کرد.لویی گفت:
"امشب خیلی فوق العاده بود"

هری بهش لبخند زد.
"برای من هم"
لویی سر تکون داد.بعد با انگشتاش بازی کرد.
"ممنون که به خاطر من کت تو در آوردی"
خندید.هری هم همراهش.
"قابلی نداشت.خودم بیشتر احساس راحتی کردم"

و دوباره هر دو ساکت شدن.بعد لویی آب دهن شو قورت داد.
"آممم...خب...گمونم...دیگه باید برم"
هری سر تکون داد.لویی بلافاصله گفت:
"البته...اینم بگم اگه دوست داری میتونی بیای بریم بالا...قدمت روی چشمه!"
هری لبخندی زد.لویی بدجوری مضطرب شده بود.نمیدونست داره کار درستی میکنه یا نه.ولی میدونست خیلی دلش میخواد هری امشب پیشش بمونه.

مکث هری طولانی شد و این باعث شد لویی بدتر استرس بگیره.هری بلاخره جواب داد:
"حتما،چرا که نه"
لویی نفس راحتی کشید و ذوق زده در ماشین رو باز کرد.
"اوکی،عالیه"

با همدیگه وارد ساختمون شدن.لویی هر یک قدمی که برمیداشت قلبش تند تر میزد.هر چند ثانیه به هری نگاه میکرد تا از چهره ش بفهمه تو چه مودیه؟و هری لبخندی پررنگ به لب داشت و چشماش انگار میخندیدن.اونم نه هر خنده ای...خنده ای شیطنت آمیز.لویی با دیدن چشماش،دلش میلرزید.

جلوی در هری به قسمتی از دیوار تکیه داد و منتظر موند تا لویی در و باز کنه.جوری که هری داشت زل زل نگاهش میکرد باعث میشد دست لویی بلرزه و مدتی طول بکشه تا با کلید در و باز کنه.لویی یک لحظه به خودش گفت : یعنی این واقعا داره اتفاق میوفته؟؟؟
و درست همون لحظه بود که وارد خونه شدن و هری پشت سرشون در و بست.

لویی آب دهن شو قورت داد و رو کرد به هری.ولی نمیتونست مستقیم تو چشماش نگاه کنه.
"آممم...خب..."
نگاهی به دور و برش انداخت.
"چیزی برای نوشیدن میخوای؟"
لویی تعارف کرد.هری سرشو به دو طرف تکون داد و لبخندش پررنگ تر شد.عالیه.چیزی نمیخواد پس چرا اینجوری نگاهش میکنه انگار واقعا یه چیزی دلش میخواد؟

لویی داشت از شدت تپش قلب پس میوفتاد.نه تنها قلبش بلکه تمام نبض های بدنش باهم میزدن.همونجا وسط خونه وایساده بود و دیگه نمیدونست باید چیکار کنه.خب چرا دعوتش کرد بیاد بالا؟! فکر اینجاشو نکرده بود!هری نزدیک بود به خنده بیوفته اما کاملا خونسرد خودشو نشون داد.چند قدم رفت جلوی لویی و ایستاد.بدون اینکه نگاه شو از نگاه لویی بگیره کت شو در آورد و روی نزدیک ترین مبل انداخت.

Wanna be yours [l.s]Kde žijí příběhy. Začni objevovat