خیابان بیست و چهارم

4.4K 717 168
                                    

*************************
بدون ادیت!

لویی چند جفت شورتی که پک کرده بود داخل چمدونش زیر بقیه لباس ها گذاشت و به باقیمونده ی وسیله هاش که روی تخت پخش و پلا بود نگاه کرد.
"لویی عزیزم زود باش...خیلی وقت نداری"
جوانا فقط لحظه ای اومد داخل اتاق تا یه بسته ادامس توپی که مورد علاقه لویی بود رو بزاره رو میزش و دوباره بره بیرون.لویی خندید و بسته ی ادامس رو هم قاطی بقیه لباساش گذاشت.

چی تو دلش میگذشت،فقط خودش خبر داشت.تو بیست و چهار ساعت گذشته یعنی درست از لحظه ای که هری گفت لویی هم قراره باهاشون بره سفر و خونه بری بار سوم توسط ادلی منفجر شد.لویی مدام‌ به فکر این بود چه کاره خوبی کرده بود که لایق چنین پاداشی بود!

"هی لویی"
ادلی یکباره تو چارچوب در ظاهر شد.اون یه شلوارک کوتاه و یه تی شرت گشاد پوشیده بود و داشت کلاه لبه دارشو که خیلی هم بزرگ بود رو سرش میذاشت.لویی با دیدنش خندید.
"اون چیه رو سرت؟"
ادلی غری زد و کلاه رو برداشت‌.
"برام بزرگه..."

لویی خندید و سرانجام زیپ چمدون شون رو بست.
"البته که هست...میتونی اونجا یه قشنگ تر شو بخری"
ادلی ظاهرا از این ایده بدش نیومد.خوشحال کلاه رو کناری گذاشت و رفت کمک لویی تا باهاش چمدون رو از تخت بیارن پایین‌.حتی با اینکه بسیار سبک بود.

خیلی زود اونا بیرون در منتظر برثا و تیلور بودن تا بیان بیرون و سوار ماشین بشن.هری به لویی لبخندی زد و چمدون شو ازش گرفت تا بزاره تو صندوق.لویی در جوابش لبخند قدر شناسانه ای زد و سر تکون داد.تو چند مدت گذشته لویی بدترین روزای عمرشو پشت سر گذاشته بود،حس میکرد یه مرده ی متحرکه و طوری نقش شو بازی کرد که کسی متوجه نشد اون چقدر از درون شکسته.
اما به نظر میرسه یه نفر هست که میتونه با کوچکترین حرکت،حتی یک نگاه ساده کاری کنه لویی تمام اون ثانیه های زجر آور رو فراموش کنه و با تمام وجود لبخند بزنه.

هری...
همه‌ چیز در مورد اون مَرده!تمام دنیا حول محور اون‌‌ میچرخه و کائنات اون رو میپرستن...اصلا اگه هری وجود نداشته باشه دنیا از هم میپاشه!یا حداقل،این‌چیزیه که پسر ۱۶ ساله ی ما فکر میکنه...

موقع رفتن قبل از اینکه لویی بره داخل ماشین خواهراشو محکم بغل کرد.وقتی دخترا ازش جدا نشدن لویی زیر پاهاشونو گرفت و بلندشون کرد.هرکدوم رو دو طرف کمرش نگه داشت و اونا رو بوسید.کاری که وقتی بچه بودن زیاد انجام میداد و جوانا باید غر میزد تا لویی دخترا رو بزاره زمین مبادا کمرش درد بگیره.

"لویی برامون سوغاتی بیار"
لویی خندید.
"واسه هرکدوم پنج تا خوبه؟؟"
فیبی و دیزی نگاهی بهم انداختن و با سر تایید کردن.
"معامله انجام شد"

لویی یبار دیگه گونه شون رو بوسید و گذاشتن شون زمین.جوانا لبخندی زد و دستاشو برای بغل کردن لویی دراز کرد.
"بوبر"
لویی با شرمندگی سرشو انداخت پایین.
"مامااان...."
با این حال سفت و سخت مادرشو بغل کرد و بوسید.

Wanna be yours [l.s]Where stories live. Discover now