خیابان هشتاد و سوم

3.9K 771 345
                                    

********************

"امروز حال تون چطوره بازرس؟"
یکی از پرستار ها با سینی توی دستش وارد اتاق شد و رو به هری لبخند زد.هری که بدجوری تو بیمارستان حوصله ش سر رفته بود و تمام روز و روی یه تخت سپری کرده بود فقط کسل به پرستار نگاه کرد.لویی بلند شد تا میز جلوی تخت رو برای پرستار خالی کنه و به جای هری جواب داد:
"خیلی بهتره!"

وقتی هری چشماشو چرخوند لویی بهش اخم کرد.دختر جوون اصلا به دل نگرفت و با خوش اخلاقی اومد جلو تا آمپول هری رو تزریق کنه.
هری در حالی که به دست پرستار نگاه میکرد که سعی داشت رگ شو پیدا کنه آروم پرسید:
"دکترم قرار بود امروز برای معاینه بیاد،چرا هنوز نیومده؟"

"ایشون متاسفانه یه کار ضروری خارج از شهر براشون پیش اومد.اما تماس گرفتن و گفتن بزودی خودشونو میرسونن اینجا...جای نگرانی نیست"

هری سر تکون داد و نگاه شو از رگ سوراخ شده ش برداشت.لویی اومد طرف دیگه ش ایستاد و از پرستار پرسید:
"میتونم تخت شو بلند کنم؟"

"چرا که نه،هیچ مشکلی نداره...ولی خودش بهتره زیاد حرکت نکنه!"
بعد از اینکه قرص هاشو روی میز گذاشت،سینی رو برداشت تا بره.لویی ازش تشکر کرد و با لبخندی بدرقه ش کرد.بعد در و بست و برگشت کنار هری تا قرصاشو بده.
"دوست داری چیکار کنیم؟"

هری نفس عمیقی کشید و از پنجره به آسمون یکدست سفید بیرون نگاه کرد.
"فعلا هیچی!"
لویی اول با ریموت تخت رو بالا برد و بعد لیوان آب رو برای هری جلو برد تا قرص شو بخوره.
"گرسنه ت نیست؟"
و هری سرشو به دو طرف تکون داد.وقتی آب شو قورت داد گفت:
"حالم داره از خودم بهم میخوره!"

لویی خندید.
"همش یه روزه که دوش نگرفتی"
هری نگاهی به خودش انداخت.
"دو روز"
بعد غر زد:
"لباس تازه میخوام...اگه بخوام یه هفته اینجا بمونم"

"خودم میرم برات از خونه میارم"
لویی گفت و رفت تا تلویزیون رو روشن کنه.هری به جای تی وی به لویی خیره موند و نگاهش کرد.بی اختیار لبخند زد.فقط لوییه که میتونه تو این شرایط سخت و استرس زا کاری کنه هری لبخند بزنه.فکر کرد وجودش اینجا چقدر دلگرم کننده س.اگه نبود هری دیوونه میشد.

اما چیزی یادش اومد و یهویی گفت:
"تو باید بری خونه"
لویی که تی وی رو روشن کرده بود برگشت و کنار تخت هری رو مبل نشست.
"گفتم که میرم...فردا صبح میرم و چیزایی که نیاز داری برات میارم"

"منظورم اون نیست،تو تازه رسیدی.کارای خودتو انجام ندادی!"

لویی لبخند زد.
"من هیچ کاری ندارم...کلاسام هنوز شروع نشده،اولین روز کاریم هم توی داروخونه از سه روز دیگه ست.پس میتونم همینجا بمونم"
با شیطنت پاهاشو دراز کرد و رو لبه تخت گذاشت.
"نمیتونی منو از اینجا بیرون کنی"

Wanna be yours [l.s]Where stories live. Discover now