خیابان سی و هشتم

4.9K 885 818
                                    

********************

لویی وقتی خرده شیشه ها رو توی سطل آشغال ریخت،رو زانوهای ضعیف و لرزونش بلند شد و ایستاد.جوانا رو دید که توی نشیمن نشسته و حالا عکس هری رو گوشه ای روی میز انداخته.لویی دستای خیس شو رو شلوار کشید و از آشپزخونه رفت بیرون.مادرش ساکت دست شو زیر چونه ش زده و با نگاهی که لویی نمیتونست بخونه،به نقطه ای خیره بود.لویی نفس شو فوت کرد بیرون و رو به روی مادرش نشست.

"مامان..."
جوانا بلاخره سرشو بلند کرد.لویی نگاهی به عکس هری انداخت اما جوانا فورا توجه شو به خودش جلب کرد.
"میشنوم!"
لویی نفس عمیقی کشید.
"آممم...این عکس...خیلی قدیمیه یعنی...تقریبا مال وقتی که خانواده ی استایلز تازه اومده بودن اینجا!"

جوانا با دقت گوش میکرد و چیزی نگفت تا صحبت لویی قطع بشه.لویی لب شو گاز گرفت و با اضطراب بیشتری ادامه داد:
"من...وقتی اولین بار آقای استایلز رو دیدم..."
لویی سرشو انداخت پایین و محکم تر لب شو گاز گرفت.
"من...فکر کردم...ازش خوشم اومده..."

جوانا آهی ناامیدانه ای کشید و با دست صورت شو پوشوند.

"مامان خواهش میکنم از من متنفر نشو...من کار اشتباهی کردم اون عکس رو دزدیدم،میدونم!ولی باور کن این ماجرا واسه خیلی وقت پیشه!من اصلا یادم رفته بود اون عکس هنوز زیر تشکمه...باور کن!"

باور کن،باور کن،باور کن مامان!

"لویی...یعنی میخوای بگی برات هیچ مهم نبود اون یه مرد همسن والدین توئه؟مهم نبود خودش زن و بچه داره؟"

لویی سخت تر گریه کرد.
"مامان من هیچوقت نخواستم کاری کنم تا رابطه ی اونا خراب شه...قسم میخورم!ادلی بهترین دوست منه من نمیتونستم همچین کاری باهاش کنم...به غیر از اون آقای استایلز خیلی به من محبت کرده و من...من نخواستم که...دست از پا خطا کنم!"

دست از پا خطا کردم!

"پس متوجه اشتباهت شدی؟!"

"بله مامان...باور کن...گفتم که حتی اون عکس رو یادم رفته بود وگرنه تا حالا انداخته بودمش دور!من فهمیدم اشتباه کردم...فهمیدم نباید از حد خودم پیش تر برم"

از حد خودم پیش تر رفتم و ازش پشیمون نیستم!

"لویی..."

لویی هق هق کرد.
"تو رو خدا از من متنفر نشو..."
جوانا با ناراحتی دست پسرش رو گرفت.
"بوبر،بس کن...من هیچوقت نمیتونم ازت متنفر باشم عزیزم!خوشحالم که فهمیدی اشتباه کردی"
لویی کمی آروم تر شد.جوانا نگاه غمگینی بهش انداخت.
"دلیل اینکه دیگه با ادلی قرار نذاشتی این بود؟"

لویی فورا نگاه شو دزدید.چندبار فین فین کرد و برای خودش زمان گرفت تا فکر کنه چی باید جواب بده.

"تو...تو هنوز هم از ادلی خوشت میاد نه؟!"
جوانا با تردید پرسید.لویی فقط سرشو به دو طرف تکون داد.جوانا دوباره پرسید:
"از دختر دیگه ای چی؟؟"
و لویی باز همونکار و تکرار کرد.

Wanna be yours [l.s]Where stories live. Discover now