خیابان هفتاد و هشتم

4.4K 808 710
                                    

*******************

تو این مدتی که لویی با هری زندگی کرده بود،یه چیزی رو خوب یاد گرفته بود.هری اصلا در مورد مسائل کاریش توی خونه حرف نمیزد و خیلی هم از اینکه تو خونه ازش سوال بپرسن بدش میومد.و لویی به این عقیده ش احترام میذاشت.یعنی البته اون گاهی از ماجراهای خنده دار که براش پیش میومد تعریف میکرد.ولی به غیر از اون هر درگیری که بود فقط تا پشت در خونه بود.توی خونه هری در موردش فراموش میکرد.

اما از صبح سه شنبه تا الان که جمعه بود هری تو مود جالبی نبود.اون به طور واضحی درگیر و عصبی به نظر میرسید و لویی مطمئن بود این به یه پرونده ی جدید مربوط میشه.در عین حال جرئت نداشت چیزی از هری بپرسه.فقط به کار های خودش میرسید و اون ساعات محدودی که رو کنار هری بود سعی میکرد طبیعی باشه،از ماجراهای روز حرف میزد و تعریف میکرد در حالی که هری به شدت حواسپرت بود.

دست آخر وقتی لویی خسته شد و از هری پرسید قضیه چیه هری از زیرش در رفت و یه بهونه هایی مثل خستگی و کار زیاد آورد و البته لویی باور نکرد.اصرار بیشتر لویی باعث عصبانیت هری شد.فقط از لویی خواست تو موضوع کاریش دخالت نکنه و بهش اطمینان داد همه چیز رو به راه میشه.
اما لویی کاری که نباید میکرد رو کرد.

اون با لجبازی روی دونستن موضوع پافشاری کرد و هری حسابی از کوره در رفت.سر لویی داد زد و بعدشم رفت طبقه ی بالا تو اتاق و از لویی خواست نیاد پیشش.
لویی که هم شوکه شده بود هم پتانسیل گریه کردن رو داشت بدو رفت توی کتابخونه ش و در رو هم قفل کرد.

روی تختش دراز کشید در حالی که یه کتاب دست گرفته بود و سعی داشت خودشو با خوندن مشغول کنه.اما طولی نمیکشید که متوجه میشد چیزی از جملات نمیفهمه و فقط داره کتاب رو بیخود ورق میزنه.کتاب رو گوشه ای انداخت و کسل دراز کشید.مدتی تو سکوت دراز کشید و فکر کرد.

با خودش فکر این واقعا تقصیر خودش بود؟
قبول داشت که زیادی اصرار کرد و اگه همون دفعه ی اول وقتی هری قول داد همه چیز اوکی میشه،بهش اعتماد میکرد شاید الان اونا کنار هم خوابیده بودن.ولی نه...لویی باید از ماجرا سر در می آورد.این اولین باری بود که لویی به خاطر کار هری رو انقدر ناراحت میدید و میخواست یجوری کمکش کنه.به هری اجازه بده در موردش صحبت کنه.

ولی با یادآوری اینکه هری اصلا از این کار خوشش نمیاد آهی کشید و تو جاش غلت زد.
موبایل شو برداشت و صفحه شو چک کرد.با دیدن ایکون مسیج جدید سریع قفل شو باز کرد.

هـــری: بیا تو اتاق بخواب.
هـــری: یعنی
هـــری: اگه میخوای!

لویی اول اخم کرد.اما بعد وقتی متوجه شد هنوز یه ساعت از دعواشون نگذشته و هری خواسته لویی برگرده تو اتاق تو دلش پروانه ها بال زدن.بدجوری میخواست همین الان بدوئه و بره پیش هری تو رختخواب گرمش بخوابه.ولی کودک درونش هنوز عصبانی بود.چون هری سرش داد زده بود.

Wanna be yours [l.s]Where stories live. Discover now