خیابان شصت و دوم

4.7K 878 321
                                    

*********************

لویی در خونه شونو باز کرد و همونطور که ادلی رو یه دستی بغل کرده بود به داخل هدایتش کرد.
هوا دیگه تاریک شده بود.غیبت طولانی لویی تو خونه اونم بدون اینکه اطلاع بده باعث نگرانی جوانا شده بود و به خاطر همین تو نشیمن منتظر نشسته بود.

با باز شدن در و داخل شدن لویی و ادلی به خونه،جوانا از جا بلند شد و اومد سمت شون.
"لویی؟"
ادلی سرشو بلند کرد و نگاه خجالت زده ای به جوانا انداخت.به قدری گریه کرده بود که چشماش وحشتناک پف کرده بود و هنوز اثر سیاهی ریمل گوشه ی پلکاش دیده میشد.
"سلام!"

"سلام عزیزم!"
جوانا با شوک و ناراحتی به ادلی نگاه کرد و تا خواست چیزی بپرسه لویی با چشم بهش اشاره کرد و جوانا ساکت موند.لویی بدون هیچ حرفی ادلی رو به اتاقش برد و خیلی زود در و بست تا ادلی احساس راحتی کنه.
دختر گوشه ی تخت لویی نشست و سرشو پایین نگه داشت.

"گرسنه ته؟میخوای برات ساندویچ درست کنم؟"

"نه گشنه م نیست...میخوام بخوابم"

"اوه باشه!پس بزار برات لباس راحتی بیارم"

ادلی سر تکون داد و همونطور که لویی میرفت سروقت کمدش،ادلی بلند شد و سوییشرت شو درآورد.
لویی یه شلوارک و تی شرت به دست ادلی داد.
"اینا اندازه ته..."

ادلی لبخند زد و لباسارو گرفت.لویی پشت سرشو خاروند.
"خب من میرم یه لیوان آب بیارم که اگه نصفه شب تشنه ت شد بخوری!"
اینو گفت و سریع از اتاق بیرون رفت تا ادلی لباس شو تعویض کنه.اونا شبای زیادی رو کنار هم خوابیدن اما این اولین بار بود که ادلی تو اتاق لویی میخوابید.تو خونه ی برثا انگار همه چیز نرمال تر و راحت تر بود.

لویی وقتی رفت تو آشپزخونه مادرش اونجا بود.
"اوه لویی...منو ترسوندی"
لویی خجالتی خندید.
"معذرت!"

"ببینم...ادلی حالش خوبه؟"

"گمونم آره...یعنی...نه!"

"چه اتفاقی افتاد؟"

"یه مشکل خانوداگی براش پیش اومد...و اونم از خونه زد بیرون،واسه همین رفتم دنبالش...نزدیکای کلیسا پیداش کردم،همونجا که پشتش جنگله!"

"اوه خدای من...چرا رفت اونجا؟مگه چی بوده که اینطور بهمش ریخته!؟"

لویی سرشو انداخت پایین و به دلیلی که خودش هم نمیفهمید احساس گناهکار بودن کرد.
"آقا و خانوم استایلز دارن از هم جدا میشن!"

"چی؟ مطمئنی؟"

"آره"

"عجیبه...آخه اونا خیلی باهم صمیمی و دوست داشتنی به نظر میرسن!حتی یبارم ندیدم بین شون تنشی باشه..."

"خب چمیدونم...تو ظاهر همه چیز خوب بود!اما با هم مشکلاتی داشتن!"

جوانا موهاشو پشت گوشش زد.
"دختر بیچاره..."
لویی لب شو گاز گرفت.
"واقعا براش ناراحتم،اصلا دلم نمیخواد اینجوری ببینمش"

Wanna be yours [l.s]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora