خیابان شصت و یکم

4.8K 860 596
                                    

******************

"ادلی؟؟"

"آه لویی من باید برم،مادرم از پایین صدام میزنه!"
ادلی کلافه گفت و خواست سریع تماس رو قطع کنه.لویی مضطرب گفت:
"راستی ادلی..."

"چیه؟"

"آممم...ه.هیچی...هیچی،یادم رفت!برو!"
ادلی خندید.
"دیوونه،خداحافظ"
موبایل شو انداخت رو تخت و از اتاق بیرون دوید.وقتی از پله ها پایین میرفت برثا رو دید که داره میاد بالا،در حالی که نرده رو گرفته بود و رنگ پریده به نظر میرسید.
"مامان بزرگ؟ حالت خوبه؟"

برثا سر بلند کرد و با دیدن نوه اش لبخندی مصنوعی زد.
"اوه چیزی نیست عزیزم...میخوام برم یکم استراحت کنم"
ادلی دست شو گرفت.
"بزار همراهت بیام"

"من خوبم قند عسلم...جدی میگم!"
و شروع کرد از پله ها بالا رفتن.ادلی باشه ای گفت و وقتی مطمئن شد برثا از پله ها رد شده،شونه ای بالا انداخت و رفت پایین.
همینجور که با چشم دنبال تیلور میگشت سمت آشپزخونه قدم زد و خیلی زود صداهایی از اونجا شنید.صدای پدرش بود:
"موضوع الان فقط بچه نیست..."

"چطور مهم نیست؟؟"

"نگفتم مهم نیست،چرا حرفامو یجور دیگه میشنوی؟دارم میگم این وسط ادلی هم هست!"

"من همه چیزو بهش میگم هری قسم میخورم"

"لطفا خودتو کنترل کن تیلور،منم برای همین اینجام...ولی با وجود این بچه که تو شکمتـ_..."

"بچه؟؟"
ادلی مکالمه شونو قطع کرد.با تعجب به شکم تیلور خیره موند.
"مامان تو....؟؟"
تیلور نگاهی به هری و بعد نگاهی به ادلی انداخت.قبل از اینکه حتی بتونه لباشو باز کنه ادلی جیغی از خوشحالی کشید و سمت تیلور دوید.سفت و سخت مادرشو بغل کرد و گونه شو بوسید.
"آخجوووونمی جون!"

هری گوشه ای ایستاد و دست رو پیشونیش کشید.تیلور از سرشونه ی ادلی به هری نگاه کرد و لب شو گاز گرفت.
ادلی وقتی عقب رفت تو چشماش از خوشحالی اشک حلقه زده بود.
"وای خدای من...اصلا باورم نمیشه!اینهمه سال خودمو کشتم تا برام یه خواهر یا داداش کوچولو بیاری...حالا آرزوم برآورده شد!"

اشکاشو پاک کرد و خندید.بعد از تیلور جدا شد و اینبار هری رو بغل کرد.
"خیلی خوشحالم بابا!"
هری آروم چندبار زد پشت ادلی و هیچی نگفت.تیلور با ناراحتی چشماشو به زمین دوخت.ادلی که بلاخره تونست خودشو کنترل کنه نگاهی بین پدر و مادرش رد و بدل کرد.
"چیه...شماها خوشحال نیستین؟"

تیلور دست ادلی رو گرفت.
"بیا بشین عسلم..."
ادلی گیج نگاه شون کرد و با هدایت مادرش رو یکی از صندلی ها نشست.هری و تیلور درست رو به روش،کنار هم نشستن.
"آمممم...."
تیلور دستاشو رو میز قفل کرد و داشت فکر میکرد از کجا باید شروع کنه.

"مشکلی پیش اومده؟"
ادلی با نگرانی پرسید.
"این در مورد بچه که نیست....ه.هست؟؟"
هری و تیلور فقط در سکوت نگاهش کردن.
"ب.بچه سالمه؟؟"

Wanna be yours [l.s]Where stories live. Discover now