خیابان شصتم

5.4K 862 468
                                    

ممنونم از همممممه ی کسایی که تولدم رو تبریک گفتن...با وجود شما من خوشبخت ترین مامان دنیام😘راستی اونایی هم تا حالا متوجه نشدن عکس پینک و دخترش رو گذاشتم پروفایلم چون همونجوری که پینک یه مادر بی نظیره دلم میخواد منم برای شما یه مامان قوی و محکم باشم...الیویا آل🍓
...

Go with: Ever since New York (by: Harry Styles)

*********************

دست هری خیلی آروم رو کمر برثا قرار گرفته بود و همراه ریتم ملایم موسیقی پیرزن رو همراه خودش هدایت میکرد.
هری متوجه شد برثا لبخند عمیقی رو لباشه و در حالی که حرکت میکنه به نقطه ی نامعلومی خیره شده.انگار غرق دنیای خودشه.
"به چی فکر میکنی؟"

هری پرسید.نگاه برثا چرخید روش و لبخندش پررنگ تر شد.
"یاد شبی افتادم که ادلی به دنیا اومد...یادت هست؟"

"البته"

"دکترا گفته بودن ریه هاش مشکل داره و نمیتونه خوب نفس بکشه...وقتی دیدم پشت در اتاقش نشستی و زانوی غم بغل گرفتی میخواستم یه چیزی بگم و دلداریت بدم،اما حتی خودم هم دست و پامو گم کرده بودم!ولی یادمه وقتی کنارت نشستم تو خودت دست مو گرفتی و گفتی همه چیز خوب میشه...دختر من قویه!از پسش برمیاد!"

برثا سرشو انداخت پایین و خندید.هری بهش لبخند زد و با یادآوری اون شب و دلهره ای که همه شون داشتن آهی کشید.
برثا ادامه داد:
"حق داشتی...ادلی یه دختر خیلی قویه.واقعا به خاطر وجودش خدارو شکر میکنم...نمیتونم چیزی بگم جز اینکه ازت ممنونم!به خاطر اینکه حفظش کردی...به خاطر اینکه تمام این سالها مواظب دخترم و نوه ام بودی!هر اتفاقی هم که بیوفته من هیچوقت محبت تورو در حق بچه هام فراموش نمیکنم پسرم!"

هری لبخند کمرنگی زد و نگاه شو دزدید.اما برثا با همون مهربونی و محبت بهش نگاه کرد و به رقصیدن باهاش ادامه داد.
هری نمیدونست چی بگه؟ولی مطمئن بود حرفای برثا بی دلیل نیستن و اون حتما از چیزایی خبر داره...تیلور همیشه بهش میگفت مادرش زن باهوشیه،همه چیز رو زود میفهمه حتی اگه به روی خودش نداره و حالا هری شک کرده بود که شاید برثا همه چیز رو مورد خودش میدونه و داره با این حرفا بهش میفهمونه هری مقصر این زندگی نیست!

به هرحال هر دلیلی که داشت،حرفاش هری رو آروم کرده بود.یه حسی تو وجودش میگفت اگه مادری مثل برثا داشت چقدر زندگیش فرق میکرد.
وقتی موزیک تموم شد برثا دوباره از هری تشکر کرد و هری در جواب دست شو بوسید.
از هم که جدا شدن ادلی دوان دوان اومد سمتش در حالی که لویی هم همراهش بود.
"بابا...؟"

"چی شده پرنسس؟"

"بیا میخوام یه چیزی نشونت بدم"
دست هری رو گرفت و دنبال خودش کشوند و از طرف دیگه هنوز دست لویی رو ول نکرده بود.
"لویی تو هم بیا"
لویی از پشت ادلی نگاهی به هری کرد و شونه بالا انداخت که یعنی نمیدونه قضیه چیه؟
اونا سه تایی به سالن دیگه رفتن که خلوت تر بود.جایی که دور تا دورش میز چیده شده بود و وسیله های مختلفی روشون به چشم میخورد.رو دیوار ها هم تعداد زیادی تابلوی عکس و نقاشی نصب شده بود.

Wanna be yours [l.s]Where stories live. Discover now