خیابان نوزدهم

3.9K 764 1K
                                    

**************************

لویی وقتی وارد خونه ی برثا شد،حس میکرد حتی نمیتونه قدم از قدم برداره چون اون نامه ای که نوشته بود تو جیب شلوارش،مثل یک وزنه ی پنجاه کیلویی سنگینی میکرد. خوش شانس بود که درست وقت شام رسید.خیلی زود رفت رو یکی از صندلی ها نشست و لیوان آبی که جلوش بود و یک نفس سر کشید.

در حین شام،همه مشغول گفت و گو بودن و لویی طبق معمول شنونده.هری کسی بود که سر صحبت رو با لویی باز کرد.
"لویی تو به داروسازی علاقه داشتی؟"
لویی سرشو بالا گرفت.
"ب.بله!"
هری سر تکون داد
"امروز که تو کتابخونه ت فوضولی میکردم چیزای دیگه ای دیدم که توجهم جلب شد"

ادلی با کنجکاوی به لویی و بعد به پدرش نگاه کرد.
"چه چیزایی؟"
لویی مضطرب به هری نگاه کرد،به قدری هول شده بود که اسم کتابای خودش رو هم از یاد برده بود.
"کتابای ادبی و چندتا کتاب مربوط به نویسندگی..."
لویی نفس راحتی کشید و لبخند زد.تو دل به خودش گفت:آخه احمق جون مگه تو مجله ی اروتیک داشتی که اینطور دستپاچه شدی؟!
"اوه آره...من تو اوقات فراغتم اونا رو میخونم"

ادلی با لبخند حرف شو تایید کرد.
"آره بابا،لویی ادبیاتش فوق العاده س...تازه نویسندگی هم میکنه!"
لویی چشماشو برای ادلی چرخوند.درسته گفته بود گهگاهی یه متن ادبی یا داستان کوتاه مینویسه ولی این چیزا کسی رو "نویسنده" نمیکنه.هری که نظرش جلب شده بود،ابرویی بالا انداخت.
"جدا؟؟"
لویی که نمیتونست جمعش کنه فقط بی صدا تایید کرد.لبخند هری پررنگ تر شد.

"یک دکترِ نویسنده...خیلی ایده آله نه؟"
لویی همچنان ساکت بود.تیلور دستاشو زده بود زیر چونه ش،با لبخندی رو لبش گفت:
"دخترا برات صف میکشن لویی..."
لویی خجالت زده نگاهی به ادلی انداخت،بعد سرشو انداخت پایین و با غذاش ور رفت.باقی زمان شام دیگه صحبتی از لویی به میون نیومد و لویی از این بابت راضی بود.

بعد از شام تیلور پیشنهاد یه فیلم خانوادگی ببینن و همه موافقت کردن.به جز برثا که گفت به خاطر قرصی که میخوره و خواب آوره و باید زود بخوابه. برثا رفت به اتاقش،اون چهار نفر هم روی کاناپه نشستن.به ترتیبی که تیلور اول نشسته بود،هری در کنارش و بعد لویی و ادلی. لویی از اینکه کنار هری نشسته بود،نفسش تو سینه حبس شده بود.

فیلم شروع شد و از اونجایی که کمدی بود همه از همون اول شروع کردن به خندیدن.لویی که حواسپرت بود فقط لبخند میزد و موقعی که ادلی نگاهش میکرد مصنوعی میخندید. ادلی تو بغلش لم داده بود و روشون یه رو انداز نازک افتاده بود.لویی گاهی بی اختیار انگشتاش میرفت تا با فر های ادلی بازی کنه اما جلوی خودشو میگرفت.چون شاید زمانی این حرکت معنایی نداشت اما حالا ممکن بود ادلی اینو نوعی لاس زدن ببینه و لویی اینو نمیخواست.خیلی کار های دیگه بود که لویی دیگه نمیتونست انجام شون بده...

Wanna be yours [l.s]Where stories live. Discover now