خیابان نود و پنجم

5.7K 844 2.1K
                                    

Go with: Next to me (by: Imagine dragons)

*****************

چند روزی میشد که لویی پاشو از خونه بیرون نذاشته بود.اون شب که نایل میخواست بره،وقتی گفت تنهاش میزاره واقعا جدی گفت.نه اومد سراغش و نه حتی بهش زنگ زد.لویی افسرده تر از همیشه رو کاناپه ش افتاده بود و تلویزیون مدام روشن.لیلی که به خارج از شهر رفته بود بالغ بر صدبار بهش  زنگ زده بود اما لویی جواب شو نمیداد.در واقع جواب هیچکس رو نمیداد.

نصف روز گذشته بود.یه شوی به شدت دراماتیک و رومانیتک از تی وی پخش میشد و لویی بی توجه داشت واسه خودش گریه میکرد و با دستمال بینی شو میگرفت.با صدای باز شدن در آپارتمانش تقریبا نیم خیز شد.نایل بود که کلید تو در انداخته بود و تقریبا سراسیمه وارد خونه شد.
"لویی؟"

"اوه نایل بلاخره اومدی"
لویی با ناراحتی گفت و دستاشو برای نایل دراز کرد.نایل آهی کشید و بطری بزرگی که همراهش بود رو گذاشت روی پیشخوان و سمت لویی رفت.کنارش رو کاناپه نشست و لویی فورا افتاد تو بغلش.
"دلم برات تنگ شده بود.فکر کردم دیگه با من قهری"
لویی مثل یه پسربچه ی ننر گفت و نایل ناچار خندید.
"نمیتونم باهات قهر باشم"

و بعد لویی رو از خودش جدا کرد تا صورت شو ببینه.
"تو دانشگاه ندیدمت.لیلی بهم گفت از محل کارت بهش زنگ زدن.چرا داروخونه نرفتی؟"

"حالم خوب نبود"

نایل آه کشید.
"لویی...بسه.بلند شو و برو یه دوش بگیر"
لویی بدتر به نایل چسبید و نایل داشت سعی میکرد صورت چرک و کثیف شو و دماغ آویزون شو نادیده بگیره.خنده ش گرفته بود.لویی گفت:
"پس آشتی؟دیگه یهویی نمیزاری بری؟"

"نمیرم"
نایل موهاشو بوسید.لویی خیالش راحت شد و کمی تو بغلش موند.بعد یه دفعه سر بلند کرد و به بطری سبز رنگ روی پیشخوان اشاره کرد.
"واین  برای چیه؟"

"آخه خیلی وقته باهم نبودیم...گفتم امشب یه قرار کوچولوی خودمونی داشته باشیم.همینجا...خودم شام میپزم!"
لویی لبخند زد.
"خیلی خوبه.ممنونم نایل"

"خیله خب.حالا دیگه پاشو برو دوش بگیر.هر چقدرم دلت میخواد اون تو آب بازی کن...منم میرم یه فکری برای شام بکنم"
اینو گفت و از جاش بلند شد.لویی که حس میکرد بار سنگینی از رو قلبش برداشته شده اونم بلاخره از جاش دل کند.توی حموم که رفت تازه جلوی آینه دید چقدر هپلی و داغونه.چشماش پف کرده و بینیش قرمز.موهاش چرب و پخش و پلا.چجوری نایل هنوز تحملش میکرد؟

برای جبران،حسابی خودشو کف مالی کرد و سابید.جوری که وقتی از حموم بیرون رفت پوستش از تمیزی برق میزد.یه جین مشکی پوشید و یه تی شرت نازک و راحت.و گذاشت موهاش همونجوری بهم ریخته خشک بشن.بوی خوبی تو آپارتمانش پیچیده بود.نایل اسپاگتی درست کرده بود.لویی که پا به آشپزخونه گذاشت و بوی غذا بیشتر به مشامش خورد حسابی اشتهاش تحریک شد و میخواست به اندازه این چند روزی که غذای درست حسابی نخورده،همه قابلمه رو درسته قورت بده.

Wanna be yours [l.s]Where stories live. Discover now